┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ مادر دست حنانه را گرفت و گفت: -دختر قشنگم، دیگه بزرگ شدی، نباید پوشک بپوشی. باید مثل ما بری دستشویی. حنانه بغض کرد و گفت: -نمی خوام. نمیلم. مادر پوشکش را باز کرد و گفت: -من کمکت می کنم. تازه اگر بری اونجا می بینی چه جایزه هایی اونجا هست. اما حنانه سفت به پای مادر چسبید و گفت: -من می‌‌تلسم. نمیلم. مادر او را از خودش جدا کرد و گفت: -ترس نداره. اونجا چراغ های رنگی داره. جایزه داره. حنانه گریه کرد و گفت: -نمی‌خوام...نمی‌خوام. مادر دوباره پوشکش را بست. چند ساعت بعد، صدای زنگ در بلند شد. حنانه از کنار اسباب بازی‌ها بلند شد و با پاهای کوچکش به طرف در دوید. مادر در را باز کرد و او را بغل گرفت. خاله زهرا با خوشحالی وارد شد. سلام داد و حنانه و مادر را بوسید. حنانه سرش را کج کرد و روی شانه مادر گذاشت که صدای حلما را شنید. -سلام... سلام... مادر نشست و حنانه را زمین گذاشت. حلما را بغل کرد و بوسید. -وای! قربون زبونت بشم خاله جان، سلام، خوش اومدی. بعد حلما را کنار حنانه گذاشت. حلما و حنانه دست هم را گرفتند و به طرف اتاق رفتند. حنانه عروسک کوچک و قشنگی که تازه خریده بود به حلما نشان داد و گفت: -اینو دیلوز خلیدم. حلما دستش را روی موهای عروسک کشید و گفت: -چگد قشنگه! باهاش بازی کنیم؟ حنانه گفت: -آله. فقط این مال منه. تو هم این یکی لو بلدار. حلما خندید و یک عروسک دیگر برداشت. حنانه قابلمه را روی اجاق گذاشت. عروسک را بغل کرد و گفت: -من مامان. حلما گفت: -باشه. منم خاله. چند دقیقه‌ای با هم بازی کردند. یک دفعه حلما از جا بلند شد و گفت: -وای! من بِلم پیش مامانی. حنانه با تعجب به او نگاه کرد. حلما تند از اتاق بیرون رفت و گفت: -مامانی بیا....بیا.... خاله زهرا از روی مبل بلند شد و او را به دستشویی برد. حنانه کناری ایستاده بود و با تعجب نگاه می‌کرد. وقتی حلما به اتاق برگشت. هنوز حنانه با تعجب نگاهش می‌کرد. حلما گفت: -ناهال آمادش؟ حنانه قابلمه را از اجاق گاز پایین گذاشت و گفت: -بله، آمادش. حلما عروسک را برداشت جلوتر آمد تا غذا بخورد. حنانه او را نگاه کرد و گفت: -تو دیگه پوشک ندالی؟ حلما خندید و گفت: -نه، ندالم. آخه دیگه بزگ شدم. تازه مامانم میگه، خیلی خانوم شدی. حنانه گفت: -منم بزگ شدم. حلما گفت: -یعنی پوشک ندالی؟ حنانه سرش را پایین انداخت. کمی ساکت ماند و بعد از جا بلند شد و مادرش را صدا زد. -مامان، مامان، بیا...بیا. به حلما نگاه کرد و خندید. حلما گفت: -تو هم خانوم شدی. ❁فرجام پور ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄