┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_کودکانه
#قایقو_و_جیک_جیکو
قایقو کنار یک دریاچه زندگی می کرد. قایقو مثل هر روز پاروهایش را جمع جور کرد. آماده شد برای اینکه صاحبش بیاید و با هم به دریاچه بروند تا ماهی بگیرند.
اما آن روز هر چه صبر کرد، صاحبش نیامد. قایقو خودش را از کنار دریاچه کِشان کِشان به درخت جیک جیکو (همسایه اش)رساند و گفت: «جیک جیکو، جیک جیکو، بلند شو تنبل!!»
جیک جیکو از خواب پرید و گفت: «چیه؟! چی شده؟!» قایقو را که دید زبانش بند آمد. چشمانش لوچ شد و گفت: «قایقو تو چه طوری اومدی اینجا!»
قایقو گفت: «الان وقت این حرفا نیست! صاحبم! صاحبم!»
جیک جیکو گفت: «صاحبت چی قایقو؟!»
قایقو گفت: «از صبح تا الان صاحبم نیومده! نگرانشم؛ می تونی بری دنبالش؟»
جیک جیکو گفت: «چرا باید بروم؟ نوه ی صاحبت فک می کنه ما باهاش دشمن هستیم! یادته؟! اون روز توی جنگل! با دوستانش آتش روشن کرده بود! ما برای نجات جنگل آن ها را از آنجا دور کردیم. آتش را به زحمت با کمک حیوانات جنگل خاموش کردیم. اما او در عوض چکار کرد؟! هر روز ما رو با تیرکمونش نشونه می گیره و می گه: «همونطور که ما را از جنگل بیرون کردید، شما هم باید از اینجا برید!» قایقو گفت: «امّا صاحبم اینطور نیست! شماها را خیلی دوست داره! خودتم می دونی! اون پسر هم بالاخره متوجه اشتباهش می شه.»
جیک جیکو، جیک جیکی کرد و گفت: «باشه، حالا بگو از کدوم راه برم؟» قایقو گفت: «از راه روستا، از راه روستا!!»
جیک جیکو راه افتاد. سریع بال می زد. یکدفعه مردی را دید که روی زمین افتاده است. نزدیک تر که شد فهمید که او صاحب قایقو است. هول شد، ولی به خودش گفت: «نه! نه! تو باید به خودت مسلط باشی!»
به سراغ دوستانش رفت. اول به سراغ آقاشیرِ رفت. ماجرا را برایش گفت. دوم به سراغ آقا ببرِ رفت. ماجرا را برای او هم تعریف کرد. بعد به سراغ پلنگ، زرافه، فیل و دوستان پرنده اش رفت. همه با هم به سراغ صاحب قایقو رفتند و با کمک هم صاحب قایقو را بلند کردند. یکی سرش را بلند کرد.
پرنده ها زیر کمرش رفتند.
شیر و پلنگ پاهایش را گرفتند.
دونفر دیگر هم دست هایش را.
چند بار توی راه تلو تلو خوردند، اما بالاخره موفق شدند صاحب قایق را به روستا ببرند. نوه ی صاحب قایقو از دیدن آنها خیلی تعجب کرد. یکدفعه یاد پرنده هائی افتاد که با تیرکمانش زخمی شده بودند! خیلی خجالت کشید.
دو سه روز بعد نوه ی صاحب قایقو آمد. او خبر خوبی به قایقو و جیک جیکو داد؛ او گفت: «حال پدربزگ خوب است و تا دو هفته ی دیگه کامل خوب می شه و می تونه دوباره بیاد پیشتون.» قایقو و جیک جیکو هر دو از این خبر خیلی خوش حال شدند. نوه ی پدربزرگ گفت: «ببخشید من با شما خیلی بد رفتاری کردم!» جیک جیکو و قایقو به هم نگاه کردند. خندیدند و او را بخشیدند. نوه ی صاحب قایقو از اینکه دوستان خوبی پیدا کرده بود بسیار خوشحال بود.
❁ علی معظم، ۱۱ ساله
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄