تینا تمام لباسش خیس و کثیف شد. حتی موها وتنش، تل پر از گل تینا در آب جوی شنا میکرد. تینا با صدای بلند شروع به گریه کرد.
مامان و مینا، تینا را بیرون آوردند.
-مامانی، مامانی، هق هق گریه کرد.
مامان که دستانش میلرزید. گفت:
-اشکال نداره دخترم، خودت خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟
تینا همینطور که با صدای بلند گریه میکرد، هقهق کنان گفت:
-مامانی، اگه جلو پامو نگاه میکردم، اینطوری نمیشد.
-بله دخترم، درسته، اگه جلو پات رو نگاه میکردی اینطور نمیشد. حالا هم خدا رو شکر که برای خودت اتفاقی نیفتاده و سلامتی عزیزم.
تینا صدای گریه اش بلندتر شد.
-مامانی، از این ناراحتم که، به خاطر بازی با گوشی، امروز تو پختن شیرینی کمک نکردم، تازه به غیر از اینکه لباس قشنگم هم کثیف شد، تلام رو آب برد، گوشی شما رو هم شکوندم. حالا شما دیگه گوشی نداری.
مامان دستش را روی صورت تینا کشید. اشکهایش را پاک کرد، به اوگفت:
-نه عزیزم ناراحت نباش، اینم گوشیم، فقط قابش شکسته، حالا هم دیگه غصه نخور، بدو بریم تا مهمونا خاله نرسیدن بشورمت، خاله زهرا هم لباست رو میندازه لباسشویی تا شب خشک میشه...
❁م.سیاوشی«گل نرجس»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨