❀ೋ❀💕═ ﷽ ═💕❀ೋ❀ گل وسط قالی، چشمانش را باز کرد. کنار کمد فاطمه یک کیف طلایی براق دید. تا حالا آن را ندیده بود. چقدر قشنگ بود. نگین های روی کیف برق می‌زد. گل قالی دوست داشت کیف را از نزدیکتر ببیند اما نمی توانست حرکت کند. از همانجا به او سلام کرد. جوابی نشنید. کیف به دیوار روبرویش خیره شده بود و اشک در چشمانش جمع بود. گل قالی با خودش گفت: یعنی چرا کیف اینقدر غمگین است؟ فاطمه وارد اتاقش شد. کیف را برداشت. آن را وسط اتاقش گذاشت. گل قالی خوشحال شد. به کیف طلایی سلام کرد. - تو چقدر قشنگی. به جمع ما خوش آمدی. غصه نخور. هم اینجا خیلی خوب است و هم فاطمه خیلی مهربان. کیف گفت: میدانم. ولی من قرار نیست اینجا بمانم. حتما فاطمه من را دوست ندارد. چون قرار است من را به دوستش بدهد. گل قالی ناراحت شد. فاطمه، کیف طلایی را برداشت. نگاهی دیگر به آن انداخت و گفت: -خیلی دوستت دارم کیف قشنگم. ولی من یک کیف دیگر دارم. مریم کیف ندارد. غصه نخوری ها. دوستم خیلی مهربان است. میدانم خوبِ خوب از تو مراقبت می‌کند. کیف لبخند زد. گل قالی هم لبخند زد. فاطمه کیف را برداشت و به همراه مادر از خانه بیرون رفتند. ف•حاجی زادگان(بشارت) ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ❀ೋ❀💕═══💕❀ೋ❀