🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣
چرا دوربین نیاوردی؟
یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف میآورند. چون هم ذوق دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا تشریف بیاورند.
من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت می کردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا میشوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همینطور گریه کردم. آقا گفتند که مریم چرا اینقدر گریه میکنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم. مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد. ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچههایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب دادن نبودم.
مادر گفتند که آقا بچهها مزاحم شما میشوند.
گفتند: مثل اینکه گریه تو برای این بود که بچهها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچهها مزاحمتی ایجاد میکنند، بچهها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند.
شب که به خانه آمدم و به بچهها گفتم، آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت: من این را باید بیاورم آقا امضا کند.
مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا میروید و دست ایشان را میبوسید و میآیید.
وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچهها خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار میکنی؟ پسر بزرگ من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت: آقا این را به عنوان یادگاری برای من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده است، به خاطرت بسپاری.
ایشان با علی محمد ـ که آن موقع پنج یا شش ساله بود ـ شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز میداشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند.
بچه دیگر من ـ بهادر ـ مدرسه رفته بود و اجازه گرفته بود که من میخواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب مفاتیحی که در مدرسه میخواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند: آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسۀ من است، گفتند که این را امضا بفرمایید،
آقا گفتند: با اینکه این کار را نمیکنم، ولی چون تو آوردهای و پسری هستی که میخواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای مفاتیح، من برای تو امضا میکنم که این را به مدیرت بدهی.
سپس به من گفتند: چرا دوربین نیاوردی که با بچهها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر میکردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما میشود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز.
🔰ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄