—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
صفحه2⃣
گل ها با گوش دادن این پیشنهاد كبوتر شادمان شدند و از همان روز به بعد، كبوتر، هرروز یكی از آنها را به نوك می گرفت و براي ملكه می برد و او با دیدن و استشمام گل ها، حالش بهتر ميشد .
یك شب، كه ملكه در خواب بود، یک دفعه با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد.
دستش را به دیوار گرفت و آهسته و اهسته به طرف باغ رفت، هنگامی که وارد باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود.
آن ها نتوانسته بودند نزد ملكه بروند، زیرا درصورتی که از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها حس تنهایی می كردند. ملكه مدتی آنها را نوازش كرد و گریه آنها را آرام كرد و بعد به آنها قول داد كه هر چه سریعتر گل ها را به باغ برگرداند.
صبح فردا، گل ها را بدست گرفت و خيلي اهسته و آهسته قدم برداشت و به طرف باغ رفت، هنگامی که كه وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد، بعد آغاز كرد به كاشتن گل ها در خاك.
با این كار حالش كم كم بهتر ميشد ، تا اینكه پس از چند روز توانست راه برود و حتی براي گل ها اواز بخواند.
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های وی، لذت می بردند شادمان بودند و همه به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم، مانند گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯