🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 مزون داریه نگاهی به مادر کرد... مادر سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و اومد سمت من... -خب عزیزدلم، شماها چجوری لباسی دوست دارین؟ بگین فوقش براتون میدوزن... بعد از دادن مدل یه لباس ساده با حجاب کامل رفتم پیش مامان... +مامان جان... من فقط در حد معارفه میتونم توی این مهمونی باشم، بعد میرم اتاقم مامان با تعجب گفت -شوخیت گرفته؟ مهمونی برای توعه... بعد تو میخوای تو مهمونی نباشی؟ +ببخشید اما من به این جور مهمونیا عادت ندارم... -خب، بهتره عادت کنی، چون قراره از این به بعد از این مهمونیا زیاد ببینی +ببخشید ولی بهتره بگم من عادت ندارم و عادتم نمیکنم... و قرارم نیست من در این مهمونیا شرکت کنم... شما اگر از من چیزی بخواید که با اعتقاداتم مغایرت نداشته باشه روی چشمم... ولی اگر یه درصد با اعتقاداتم نخونه... من شرمنده ی شما میشم حس کردم مامان عصبانی شد... چشما‌ش رنگ عصبانیت به خودشون گرفتن... چشماشو بست و نفس عمیق کشید بعد زیرلب گفت -هرطوری که راحت تری دختر قشنگم تو جملش اثری از عصبانیت نبود... ولی دلخوری چرا... رفتم سمتش و زمزمه کردم +من...متاسفم...من... مادر دستشو اورد بالا و سرشو تکون داد... -میفهمم...نمیخواد چیزی بگی برو استراحت کن... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱