#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_هفتم
خواهرم وقتی دیدمن باردارم اونم باردارشد و با شوهرش دعواش میشدوباهم نمیساختن. هروقت فرنازبرای بازی بیرون میرفت توحیاط سمیرا اونوکتک میزد،منم حساس بودم روبچه ام ناراحت میشدم وچیزی نمیگفتم ،به خواهرم که اعتراض میکردم میگفت وای توچه حساسی،اهمیت نمیداد،موندتامن پسرم روبه دنیاآوردم سه ماهم اونجاموندیم تافرشادبه دنیااومد،اسم فرشادروپدرم گذاشت وبازمن چون پسرم هدیه امام رضا بودوازاون خواستم یه پسربهم بده اسمش رومیزارم رضا،باپدرم مخالفت نکردم ولی توشناسنامه رضا گرفتم...بچه ی خواهرم دخترشد وبهمن ماه بدنیاآوردسال۶۸ سه ماه ازپسرمن کوچیک بود،خواهرم شب اول به من گفت فرشته جان امشب توبه فهیمه شیربده من یک شب استراحت کنم منم قبول کردم واون شب یه پام تواطاق خودم بود به پسرم شیرمیدادم یه پام اطاق خواهرم به فهیمه شیرمیدادم،تاکه صبح شدواین دو تا خواهروبرادر رضاعی شدن،...چندماهی گذشت ویک روزدیدم که توحیاط صدای جیغ فرنازمیادبیرون پریدم دیدم سمیراچنان گازی بااون دندوناش ازدخترگلم گرفت که بچه ام امونش بریده شد،سمیرا رودعواش کردم ودست فرنازموگرفتم اومدم داخل ،گفتم بشین تابرم به خالت بگم،رفتمودراطاق خواهرموزدم گفتم خواهراین دخترت روادب کن یاما از این جامیریم،دیدم خواهرم ازخداخواسته گفت من که نمیتونم سربچه اموببرم ولی شماازاینجا بریدبهتره،انگارآب جوش رو روسرم خالی کردن پیش خودم گفتم ای داد بی داداینم که بامن دشمنه چشم نداره منوبچه هاموببینه ،دلیلشم این بودکه همسرم خیلی اونجاکه بودیم بهم محبت میکردمخصوصا که بچه دومم هم پسربود،بعدپیش خودم گفتم خواهرم که بامادرم که زن باباش بودجورنبودمیادبامن جورباشه،چه بهترکه ازپیش اینابرم جای دیگه بشینم تا ریخت خودش وبچه هاش مخصوصا سمیررارونبینم که بخوادهروزبچه ام رواذیت کنه
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾