از کوچهای عبور میکرد.
کودکی را دید که سر به دیوار گذاشته بود و گریه میکرد!
نزدیک رفت؛ کودک را روی دامن نشاند و اشکهایش را پاک کرد.
علت گریهی بچه را پرسید؟
کودک گفت: بچههای اینجا مرا از بازی طرد میکنند و میگویند: چون پدر نداری، ما با تو همبازی نمیشویم.
اشک از چشمانِ مولا جاری شد.. مقداری اشرفی به کودک داد و فرمود: برو با بچهها همبازی شو و اگر گفتند پدر نداری، بگو
بابایِ من علیبنابیطالب است :)❤️
📖
کتابامیرالمومنین/ص۱۲۷