بچه‌هایِ محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد؛ بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه‌ها، توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد اما به جای اینکه به تورِ دروازه بخورد، به صورت ابراهیم خورد! بچه‌ها بی‌معطلی پا به فرار گذاشتند؛ با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می‌کردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود؛ لحظه‌ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد.. همینطور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی‌اش درآورد، کنار دروازه گذاشت و داد زد: بچه‌ها کجا رفتید؟ بیایید براتون گردو آوردم.🥜❤️ 📖 کتاب سلام بر ابراهیم/ص۴۰ + شادی روح شهید ابراهیم هادی صلوات