••• دستی به موهای چتری غزل که از زیر مقنعه سفیدش بیرون ریخته بود زدم و مرتبش کردم؛ صدای گریه های بی امان پسر بچه داشت اوج می گرفت دوتا شکلات از کیفم درآوردم و یکی رو به غزل و یکی رو هم به سمت پسر بچه گرفتم؛ بهش گفتم پسرم مدرسه که ترس نداره ببین دختر من چقدر خوشحاله که میره مدرسه! پسر بچه برگشت بهم نگاه کرد و با یه لحنی که می خواست مردونگی صداش رو به رخ بکشه گفت من از مدرسه نمی ترسم هفته پیش که رفتیم کیف و وسیله هامو خریدیم بابام خودش قول داد امروز مرخصی می گیره و من رو می بره مدرسه اما زد زیر قولش؛ و باز دوباره شروع به گریه کرد. شاید ده دقیقه ای طول کشید که دیگه آروم شد و صداش قطع شد به چهره زیبا و معصومش نگاه کردم بچه خوابش برده بود رو به مادرش گفتم خانم کاش همسرتون یه امروز رو مرخصی می گرفت و سر قولش می موند امروز برای همیشه تو ذهن بچه ها می مونه. دیدم اشک روصورتش و آروم با دستمالی که دستش بود و پاک کردو گفت بابای امیر علی از نیروهای انتظامی بود که چندروز پیش به دست اغتشاشگرا شهید شد هنوز جرئت نکردیم بهش بگیم باباش شهید شده و گفتیم رفته ماموریت دیگه از حرف های اون خانم چیزی نفهمیدم تو ذهنم صد بار به خودم لعن گفتم به خاطر حرفی که زده بودم. آرامش و امنیت امروز ما مدیون اشک های امیرعلی هایی هست که روز اول مدرسه رو با حسرت حضور پدر آغاز می کنند.