👇👇 پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم، طبق معمول گل فروش‌ها و دستمال فروش‌ها فعال بودند. از لابه‌لای ماشین‌ها پیرمردی عصا زنان رد میشد و مشغول تکدی‌گری بود؛ گفت: «مامان کمکش بکنیم؟» من که همیشه می‌مانم به این افراد کمک کنم یا نه، کلی چون و چرا و باید و نباید از پس ذهنم گذشت ... دیدم دوست دارد کمک کند؛ گفتم باشه و اسکناس کاغذی بهش دادم تا پنجره ماشین را پایین بکشد و به پیرمرد بدهد؛ یهو دیدم از ماشین پیاده شد و رفت سمت پیرمرد و پول را تقدیم کرد! دهانم باز مانده بود؛ گفتم چرا از داخل ماشین بهش ندادی؟ پاسخش حیرت زده‌ام کرد! گفت: «او از من بزرگتر بود» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 👇 🌸https://eitaa.com/Mohammad186363🌸