دریکی از شبهای کنگره شهدا،مشغول پختن آش گندم بودیم.زمستان بود و سرمای یخبندان تا نیمه شب بیدار بود.به پیشنهاد خودش در آنجا سنگری کنده بودند،باران هم می بارید،رفت داخل آن و مشغول نماز شد.رفتم جلو گفتم:(شب از نیمه گذشته،بعتر نیست بری خونه؟)گفت:(میخوام همینجا کنلر شهدابمونم.)
برای انجام کاری رفتم بیرون دانشگاه،یک ساعت طول کشید وقتی برگشتم،دیدم هنوز آنجاست،داخل سنگر،آمدبیرون رفت کنار قبور شهدا.دیدم حال خوشی دارد،گفتم دعا کن شهدا دست منو بگیرن و جلو شون روسیاه نشیم.)گفت:(میای برام زیارت عاشورا بخونی؟)
نیمههای زیارت عاشورا،به دلم افتاد روضه حضرت رقیه"س"بخوانم.صدای ضجه و نالهاش بلند شد.خیلی بی تابی کرد.ناگهان صدایش قطع شد.وقتی نگاه کردم،دیدم از حال رفته و بیهوش شده.بادست زدم توی صورتش،صدایش زدم،هیچ عکسالعملی نشان نداد.رفتم آب آوردم. پاشیدم توی صورتش،به هوش آمد.چشمهایش را باز کرد.سر و صورتش خیس عرق بود.عرقش را خشک کردم.گفتم:(نمیخوای بری خونه؟)با صدایی از ته گلو گفت:(اگه شما خستهای و میخوای بری،برو.من هستم.)
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#التمـاسدعاےظهـور
#روزسیزدهمچله
#چهلشبتابهمحرم 🕊🥀