وسط معموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص می‌شود و رشد خودش را نشان می‌دهد .میخواست دو ماهی که باید کلاه می‌گذاشت و کرم میزد سوریه باشد تا از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر می شد مادرم ناراحت می‌شد ولی می‌دیدم خودش از این که لاغر شده بیشتر خوشحال است. می گفت بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارهایم را انجام بدهم. ولی مادرم د حرص می‌خورد. به زور دو سه برابر به خوردش می‌داد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت، آبگوشت ماهیچه و آش گندم .اگر می‌گفت نمیتونم بخورم مادرم از کوره در می‌رفتم که یعنی چی باید بخوری تا جون داشته باشی.همه عالم و آدم از عشق و علاقه‌اش به کله پاچه خبر داشتن مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت ماموریتش برسد چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذشت. پدرم میخندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا به ما هم نوایی می‌رسید. پدرم بهشون گفت شما که هستی میگه میخنده و غذا میخوره ولی وای به روزایی که نیستی، خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمان گیر میده .اگه من یا مادرش چیزی بگیم سریع گوشه قباش برمی خوره،ما را کلافه می‌کنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی جواب میده و میخنده .به پدرم حق میدادم .زور می‌زدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت سرگرم شوم، اما این ها موضعی تسکینم میداد. ادامه دارد...