یك شب نزدیك ِ اذان صبح خواب دیدم کہ حمید گفت : خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا
مزار . 💗
معمولا عصرها برسر مزارش میرفتم؛ ولی آنروز صبح، نماز خوانده راهی گلزار شدم . 🥲
همین کہ نشستم و گـلها را روی سنگ ِ مزار گذاشـتم ، دخترۍ آمد و با گریہ مرا بغل کرد ، کمی آرام کہ
شد گفت: عکس ِ شهیدتون رو توی خیابان دیدم بہ شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید ، حق نیستید . 🥀
با شما یك قراره میگذارم اگر فردا
صبح آمدم سرمزارت و همسرت را دیدم، میفهمم کہ من اشتباه کردهام واگر بہ حق باشی ازخودت بہ من یك نشونهای میدهی. 🦋
من هم خوابی را کہ دیده بودم تعریف کردم گفتم : من معمولا غروب ها اینجا میآیم، ولی امـروز خود حمید خواست کہ اول صبح بیایم. 🫀
🎙 شهید حمید سیاهکالی مرادی
🤍
@Mohebbeh110