محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
_•_
🪴ࢪفتم‌ پیشِ‌ ابࢪاهیم، هنوز متوجھ‌ حضوࢪ من‌ نشده‌ بود! با تعجب‌ دیدم‌ هࢪ چند لحظھ‌ سوزنۍ ࢪا بھ‌ پشتِ‌ پلڪ چشمش‌ میزند! گفتم؛ چیڪاࢪ میڪنۍ داش‌ ابࢪام؟ تا متوجھِ‌ من‌ شد، از جا پرید و گفت: هیچۍ، چیزۍ نیست! گفتم‌ :باید بگۍ بࢪای‌ چۍ سوزن زدۍ تو صورتت!! مکثۍ ڪࢪد و خیلۍ آهستھ‌ گفت: سزاۍ چشمۍ کھ‌ به‌ نامحࢪم بیفته‌ همینھ‌...! شهید