رفتیم گلزار شهدا و زیر درختی نشستیم به خوردن. بعد از ناهار گفت: محسن‌ جان! گفتم: جان محسن! گفت: دوست داری بری پاسدار بشی؟ با تعجب نگاهش کردم. پاسدار؟ هیچ وقت به این شغل فکر نکرده بودم؛ اما آن لحظه بلافاصله گفتم: نه. خوشم نمی‌آد. پرسید: چرا؟ مگه بده؟ حاج احمد هم یک پاسدار بود. خیلی‌های دیگر هم که تو دوستشان داری، پاسدار بودند. کمی فکر کردم و گفتم: نه اینکه از این شغل بدم بیاد؛ اما شغلی نیست که تو خوشت بیاد. اختیار آدم، دست خودش نیست. یک آدم نظامی، بیشتر از اینکه مال خودش و زنش باشد، مال سپاهه. تو که نمی‌خوای من شب‌ها پیشت نباشم؟ می‌خوای؟ گفت: این طوری هم که می‌گی، نیست. روزها می‌‌ری سر کار و عصرها برمی‌گردی پیشم. حالا شاید بعضی شب‌ها هم مأموریت باشی و نیایی خونه. عیبی نداره. در عوض، یه شغل دولتی داری و حقوقی ثابت. اون وقت می‌تونیم زودتر هم عروسی کنیم و بریم سر زندگی خودمون.  لحظه‌ای فکر کردم و گفتم: بد هم نمی‌گی‌ها! این جوری، زودتر هم به آرزوم می‌رسم. چپ چپ نگاهم کرد و پرسید: منظورت چیه؟ منظورم را خوب فهمیده بود؛ اما نخواستم بگویم شاید راه رسیدن به هم از همین جا بگذرد. گفتم: خوب، همین که گفتی. مگه آرزومون، عروسی گرفتن نیست؟ نفس بلندی کشید و لبخندی نشست روی صورتش. پس قبول می‌کنی؟ چقدر این لباس پاسداری رو دوست دارم! روزت مبارک داداش محسن 💚