برای ناهار میهمان داشتیم. خانواده محسن دعوت بودند. صبح زود از خواب بیدار شده بودم. دوست داشتم برایشان سنگ تمام بگذارم. محسن میدانست اخلاقم را. با آداب و اصول خاص و با توجه به ریزه کاری ها وقت میگذاشتم تا همه چیز خوب و مقبول باشد.خودش هم مراعات حالم را میکرد.
مرد خانه بود و اهل خانه. اهل خانه که میگویم یعنی اینکه به ریز و درشت کارها توجه داشت. با حضور و دقتش، دلگرمی و شوق مرا دو چندان میکرد.
برایش مهم بود که از روزمرگی و کار در خانه خسته نشوم. وقتی میهمان دعوت میکردیم بدون اینکه من حرفی بزنم خودش دست به کار میشد. علی که به دنیا آمد توجه اش بیشتر شد یک پایش در آشپزخانه بود کنار من و یک پایش در اتاق پیش علی.
می گفت میخواهم کمکت کنم. تو هم خسته میشوی.
آن روز علی کلافه شده بود هر کاری میکردم آرام نمیشد. روی زمین بند نمی شد. میخواست با دل صبر به کارهایم برسم، بچه را از من گرفت.
رفتم توی آشپزخانه. گوش هایم را تیز کردم، صدای علی نمی آمد. تعجب کردم. برگشتم به سالن. رفتم نگاهشان کنم تا مطمئن بشوم. علی ساکت و آرام شده بود. پدر پسری به هم زل زده بودند. جارو برقی را روشن کرد تا خانه را تمیز کند. برای علی هم صحبت میکرد.
من هم از کار دست کشیدم و به تماشا ایستادم. از ذهنم عبور کرد که محسن من؛ تو بهترین هستی. بهترین همسر و بهترین پدر ..... برای شهادتش دعا کردم...
گوشی را برداشتم تا آن لحظات برای علی همیشه به یادگار بماند.
نوشته ی همسر
#شهید_محسن_حججی
#اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج