سلام ببخشید این متن رو خودم نوشتم شاید اثرگذار باشه به نام خدایی که حسین «ع»را آفرید تا ارباب عاشقان شود و سری که اصل بابایم نشد... رقیه «س»یعنی،عشق! یعنی هق هق گریه های کودکی سه ساله در گوشه های خرابه ی شام. یعنی صدایی که برای بابا،ناله ی ﴿یا اَبَتا﴾سر داد. یعنی تکه پارچه ای که نبود تا یاس کبود را کفن شود. عشق یعنی،بابا!حتی بدون سر! یعنی پیکر بابا کجاست؟ یعنی وقتی نام بابا را می‌شنوی دلت برای روزهایی که با لبهای خیزران خورده ی حالا،تو را می بوسید،تنگ شود. بگویی اگر بود! گوشواره هایم در بازار فروخته نمی شد. اگر بود! آتش و خاکستر سر برادرم سجاد را نمی سوزاند. بابا یعنی... روزهایم با اشک و دیده ام از خون،سرخ است. یعنی اسب و نعل و پیکری﴿ ت ک ه ت ک ه﴾ شده. یعنی رگهای ... یعنی شبها که برایم لالایی بخواند و بگوید:﴿رقیه ی بابا!﴾؟! یعنی سایه ی سرم کجا رفت و سایه ی نامحرمان با ما چه خواهد کرد؟! کربلا یعنی اَخا! اَدرِک اَخاک عباس«ع»! همان عباسی که لحظه ی آخر، زهرا«س»به او گفت:پسرم!... کربلا یعنی... سقا...دست،افتاد...مَشک، افتاد...حرم می گریید و دشمن،می خندید... کربلا یعنی،کوچه و حسن«ع»وسیلی! اینحا،میدان و حسین«ع»وشمشیر و عبداللهی که اینبار﴿ مثل بابا حسن«ع»﴾،سپر عمویش شد... درد یعنی... آسمان!پدرم را دیدی؟عمویم را چه؟! برادر اصغرم لا به لای اشک زنان گم شد و برادر اکبرم؟! حالا چگونه﴿ ا ک ب ر ﴾را کنار هم بگذارم؟!تا برادر ﴿ا ک ب ر ﴾م ،برادر اکبرم شود؟! درد یعنی که،با التماس به پدری که بی تن است بگویی:﴿دستانت را بالا بگیر،عین آغوش کن،دل من ،بغل میخواهد...﴾ درد یعنی،عمو! نرو!...نرو!... که با رفتنت زندگیم با تیر سه شعبه،سه تکه شد...﴿ع م و﴾! درد یعنی... چرا؟!دست قلم،دو تا ست... تیر سه شعبه زیاد؟! چرا؟!بهای آب خوردن،جان شد؟! حنجره ی سالم،حنجره ی باباست یا داداش اصغر؟! نیزه از تیر خیلی بلندتر است،سنگین تر است،اگر بر دهان فرود بیاید،بابا میتواند صدایم کند؟! انگشتر بابا که در دستانش بود،حالا کجاست؟!اصلا،انگشت بابایم کجاست؟؟!! درد یعنی... چرا؟!اِرباً اِربا بدن اکبر و ... چشم سالم، چشم عباس نیست؟! یعنی... بابایم تکه شد...﴿ب ا ب ا﴾ یعنی...جاذبه برعکس شد در قصه ی علی اصغر!... یعنی،حتی گهواره ای هم نباشد تا با طفل خیالی،سر کنی... درد یعنی،دیدم بعد شهادت عون و محمد ،عمه زینب،مادرشان، از خیمه نیامد بیرون!مبادا تو خجالت بکشی... درد یعنی،من خودم لرزش زانوهای عمه را،غربت چشمان عمه را،نفس تنگ عمه را دیدم...داغیِ قلب داغداری که گلوی تو را بوسید ،خودم،دیدم... یعنی سه ساله ام بود اما هجده ساله مرا می‌دیدند... یعنی چادرم سوخت و نیفتاد ز سرم... درد یعنی آنروز ،صحرا را بوی خون گرفته بود و تمام واژه ها ابری شد... درد یعنی،اصلا کاش، سه سالگیم نمی آمد... درد یعنی بگویی: ﴿خواستم که بابا وقتی که از سفر برگشتی،از دردهایم برایت بگویم.خواستم از چه ها و چه ها سخن بگویم ولی...وقتی سرت را به من دادند،دیدم درد تو از درد گوشهای خونی و درد سر و خار مُغیلان و تاری چشم و کبودی صورت هم بیشتر است.درد های تو کجا و درد های من کجا؟ اکبر بالا بلند بود که جلوی تو مکرر شده بود.میدانم هیچکس از دوباره بابا علی دیدنت عذرخواهی نکرد...برادر اکبر ،شبیه حیدر شد...قاسم،امانتی عمو حسن بود که جلوی تو،به هم پیچیده بود. دستان افتاده ی عمو عباس را هم تو بوسیدی!لبخندی را که اصغر بر لب داشت را مگر میشود ندیده باشی،خون گرم گلوی سرباز کوچکت را با دستان خودت به آسمان پرت کردی.!راستش،تو خواستی علی اصغر،کامل باشد،اما...من،که ،سرش را دیدم...! ... بر سر تک تک شهدا رفتی بابا جون!سر تک تکشان را بر دامان گرفتی!دم آخر!چه کسی سر تو را بر دامان داشت؟... اصلا دردهای من را ولش کن... فقط...چیزی بر سینه ام سنگینی میکند،درست مثل سنگینی نشستن شمر بر سینه ات....... فقط... فقط...میخواهم بگویم که درد من،وقتی سرت را دیدم...یک چیز شد بابا! تو!تو شدی تمام دردم.سری کن دیگر،اصل بابایم،نشدی