یکبار آمد پیشم و گفت: بیا با هم عهد ببندیم. گفتم: عهد ببندی که چه؟ گفت: که گناه نکنیم. که دل امام زمان (عج) رو نشکنیم. لحظه ای فکر کردم و گفتم: باشه. نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضایش هم کردیم. اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هر گناه دیگری انجام میدادیم،باید کفاره میدادیم. کفاره مان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا. محسن خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان (عج) واقعا از خودش حساب می کشید و محاسبه ی نفس می کرد ... بعضی شبها با هم می رفتیم قبرستان می رفت یک قبر خالی پیدا می کرد و توی آن می خوابید. عمیق میرفت تو فکر ... بهم میگفت: «اینجا آخرین خونمونه همه مون رو یه روز میارن اینجا ومیخوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون ... آخرت را باور کرده بود با پوست و گوشت و خونش با تک تک سلول هایش ... شهید محسن‌ حججی🖤