معلوم است که فکر غربی به دنبال آزادی انسان هست! ✍ محمد صالح مشفقی پور 🔹 آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زیادی از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عیش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور می دادند که آهنگ را تندتر کنند. 🔸 بعدازظهر آمدم بیرون تا زباله ها را بریزم توی زباله دانی، دیدم مردی از کوچه می گذرد. انگار از صدای رقص و آواز و موسیقی گریزان بود. چهره در هم کشیده بود و به سرعت از کوچه می گذشت. 🔹 اما مرا که دید لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به سوی خانه انداخت. پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» 🔸 گفتم: «خانه به این بزرگی و باشکوهی را نمی بینی؟ آیا بردگان و بندگان می توانند چنین بساطی راه بیندازند؟» مرد، همچنان نگاهم می کرد. 🔹 گفتم: «این خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنیده ای؟ او آزاد است نه بنده» 🔸 [به من پاسخی داد که] احساس کردم در لحن او چیزی بود که از آن سر در نیاوردم! 🔹 برگشتم خانه. بُشر داد زد: «کجا بودی؟» گفتم: «رفته بودم زباله ها را بریزم بیرون.» داد زد: «زباله ریختن مگر این همه وقت می برد؟» گفتم: «مردی از کوچه می گذشت چیزهایی از من پرسید، برای همین دیر کردم» «چه پرسید مگر؟» «پرسید صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟» «و تو چه گفتی؟» «گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعیان و اشراف بغداد است». 🔸 «و بعد؟» «انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجیبی داشت. گفت معلوم است که صاحب این خانه آزاد است، اگر بنده بود که این صداها را از منزلش نمی شنیدیم.» 🔹 اربابم بُشر، ناگهان فروریخت، اشاره کرد تا همه ساکت باشند و بعد پرسید: «یک بار دیگر بگو آن مرد چه گفت!؟» 🔸 و من همه حرف های غریبه را برای او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فریاد کشید: «وای بر من! وای بر من!» 🔹 پابرهنه می دوید. داد زدم: «کفش هایتان. اجازه بدهید کفش هایتان را بیاورم ارباب.» 🔸 اما ارباب انگار نمی شنید. سمتی را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن گاه پابرهنه دوید و در پیچ کوچه گم شد. 🔹 ساعتی بعد برگشت. چشم هایش سرخ شده بود. معلوم بود گریسته است. به میهمان هایش گفت: «از این پس در خانه من از این خبرها نخواهد بود. همه چیز را جمع کنید و از اینجا بروید.» 🔸 یکی پرسید: «آن غریبه که این همه تو را به هم ریخته که بود؟» اربابم گفت: «موسی بن جعفر» 🔹 از آن پس اربابم به کلی عوض شد. اعمال گذشته اش را ترک کرد و کم کم به زهد و عبادت روی آورد. 🔸 کم کم آوازه اش در شهر پیچید، با لقبی که مردم به او داده بودند: «بُشر حافی» 🔹 به او حافی (پابرهنه) می گفتند، زیرا پابرهنه دنبال امام کاظم(ع) دویده بود. [حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع)، ص12] پ.ن: تفاوت اصلی فکر اسلامی با فکر غربی همین است. فکر غربی به دنبال آزادی انسان از بندگی خدا است که نتیجه اش بندگی شیطان است... 💎 @Moshfeghoun 💐 ویراستی