#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 54
یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته بود پیش حاجحمید که بگوید میخواهند مرا به عنوان فرمانده یکی از گروهانها معرفی کنند. از همان موقعها اصرار داشت که این مسئولیت را بپذیرم. شوخیجدی میگفتم «ببین! من هنوز ریش هم ندارم، چه کسی به حرفِ یک فرمانده بیریش گوش میکند؟ در ثانی، بگذار از سوریه برگردم، بعد با خیال راحت میآیم.»
مهرداد استدلال میکرد که «فرماندهی به ریش و قیافه نیست؛ فرمانده باید بر قلبها حاکم شود؛ مثل شهید باقری. معرفیات میکنیم، با خیال راحت برو سوریه و برگرد.» حرفهایش را شنیدم. قرارمان هم این شد که برویم و فکرهای خوبِ حاجحمید را در گردانی پیاده کنیم. دوست داشتم از تجربههای جدید استقبال کنم.
برایم تعریف کرد که حاجی بیمعطلی پذیرفته بود و گفته بود که «عباس از پسِ این کار برمیآید؛ میخواستم خودم همین کار را بکنم؛ منتها بعد از بازگشت عباس از سوریه.» در این فاصله با مهرداد به دنبال کسی میگشتیم تا به جای من، مسئولیت دفتر مراجعات حاجحمید را به او بسپارند.
حالا قرار است امشب با چراغسبزِ حاجی به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای گردان کمیل معرفی بشوم. اسم زیبایی است؛ کمیل....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 55
تعامل با چند ده نیروی نظامی به عنوان فرمانده، تجربهای است که به آن نیاز دارم. امشب، در هزاردره اردوی رزمی داریم. اردوگاه هزاردره را دوست دارم. بارها درباره آن با حاجحمید صحبت کردهایم. میشود اینجا به پایگاه بزرگی برای تربیت نیروهای زبده تبدیل شود.
مهرداد پیشنهاد کرد که معارفه در جریان همین اردوی رزمی، انجام شود. حسین، یکی از همکارانم از من سوال کرد که امشب با ما میآیی؟ تازه یادم آمد که به فاطمه قول داده بودم که امشب، به دیدنش بروم. مکثی کردم و گفتم میآیم! آفتاب هنوز در آسمان بود که با مهرداد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هزاردره. علاوه بر این که احساس مسئولیت میکنم که در کنار بچهها باشم، رزم شبانه به خودم هم کمک میکند. رزم شبانه، دید در شب را افزایش و هراس از تاریکی را کاهش میدهد. و اینها برای من معنادار است.
شب است، باید بتوانم در تاریکیِ دنیا، بهتر ببینم؛ باید بتوانم به تاریکی و هراس از تاریکی غلبه کنم. فردای رزم شبانه، آفتاب طلوع میکند در حالی که ما قویتر شدهایم... هوا سرد است و باران میبارد. تمام لباسهایم خیس است. دستها و پاهایم سِر شدهاند. نزدیک نیمهشب است که راه میافتم به طرف خانه عمو. به فاطمه قول دادهام که ببینمش؛ نباید زیر قولم بزنم.....
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq