یک شب هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب توی رخت خوابش نیست.
آرام بلند شدم و دنبالش گشتم.
سراغ اتاق خالی خانه رفتم. در را باز کردم.
زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب بود.. اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش میگرفت.
منتظر ماندم تا نمازش تمام شد.
میخواستم زینب را از آن اتاق سرد بیرون ببرم.
تمام ترسم از این بود که او با آن جثه ضعیفش مریض شود.
وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد، قبل از اینکه حرفی بزنم، با بغض به من نگاه کرد..
دلش نمیخواست که من درحال خواندن نماز شب اورا ببینم..
درتمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن لذت ببرد.
بخاطر روح پاکی که داشت، خواب های قشنگی میدید.
زینب با دلش زندگی میکرد، بخاطر همین خیلی دوشت داشتنی بود...
[نقل از مادرِ شهیده]
#شهیده_ﺯینب_کمایی
#برشیﺍﺯکتاﺏِ_من_میترا_نیستم
#دخترها_هم_شهید_میشوند...
#مستندِعشق