🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸خاطرات بیادماندنی✨این قسمت: 🌱بی قرار رفتن 🌱زهرا متولد شد. او نیامد. سه ماه از تولد زهرا می گذشت. تلفن و حتی نامه ای نداده بود. 🌸 هر جور شد با تلفن او را پیدا کردم. 🌸گفتم: این بود قولت که زود می آیی؟ گفت: خدا مرا بکشد که زیر قولم زده ام.☺️ 🌸گفتم: زنگ نزدم این را بشنوم، 🌸فردا ظهر این جا باش. 🌸با تعجب گفت: مشهد؟😳😁 🌸در کمال ناباوری آمد و صورت دخترش را بوسید.😍🌸❤️ 🌸گفت: اسمش را چه گذاشته اید؟💖 🌸گفتم: همان که تو پیشنهاد داده بودی بعد بچه را بوسید و گفت: حیف که بابا کار دارد. 🌸بچه را در آغوشم گذاشت و گفت: 🌸یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی؟ 🌸گفتم: حتما باز بی قرار رفتن شده ای؟ 🌸برو همین که تا اینجا آمده ای خیلی چیزها دستگیرم شد. 🌸والعاقبه للمتقین🌸 🌴راوی خانم فاطمه عماد الاسلامی