🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸پایگاه شهید بهشتی ۴
✍زندگی هرچه هست و نیست در جریان است. باور داشته باشیم که خدایی هست و خدایی می کند.
🌸خدایی هست که امید و فردایی روشن را نوید بخش است. و ما قدران او هستیم ، خدا جونم خودت هوا مونو داشته باش.
🌸شب آنقدر کار بود و رو رنگ آمیزی نقشه و کالک با ماژیک و مداد رنگی و قلم راپیت کارمی کردیم که برای لحظاتی همون جا خوابمون برد.
🌸با توجه به تعداد نفراتِ واحد عملیات ، سنگر نسبتا" بزرگی داشت، و نسبت به سنگر ستاد که خیلی شلوغ و محل تردد و نماز و... بود آرامش بیشتری هم داشت.
🍃سنگر اطلاعات هم با کمی فاصله بود که همین کار نقشه و کالک رو داشت بانضمام رفت و آمد و گزارش دهی و گزارش نویسی های اطلاعاتی و تو سر هم زدن و... همین سنگر آرامش کمتری داشت اما معنویت بالاتری درش موج میزد.
🍃امان ازاین برو بچه های عملیات نصف شب یکی قرآن خوندن گرفته بودش ، بعدش هم صدای گریه و مناجات و نماز شب بقیه ی عملیات؛خدا رو شکر سوله ی عملیات بزرگ بود و کسی موفق به دریافت درجه ی پا لگد کنی نائل نگردید.😊✋
🌸ریا نشه ، به خاطر این که عقب نمونیم، پا شدم به تک تک برو بچه های عملیات التماس س س س دعااااااا گفتم... تازه نشسته بودم که از پشت سر مورد تهاجم نا جوانمردانه قرار گرفتم.
🍃 تا به خودم بیام، جشن پتو بود و... حتما می پرسید بهانه چی بود!؟ هیچی؛ میگفتن ، اونوقت شبی چرا جلوی برو بچه ها رفتم و گفتم التماس س س دعااااا 😊✋
🍃نماز صبح رو در همون سنگر عملیات به جماعت خوندیم...بعد نماز هر کدوم از بچه ها کناری نشسته بودند و دعا و زیارت عاشورا می خوندند. مدتی نگذشته بود... که خنده ام گرفت و یهویی تنهایی زدم زیر خنده...😳
🍃یکی از بچه ها گفت نبی ؛ انگار باز هم هوسِ پتو و ... کردی ؛!؟ گفتم نه جانم ، اما داشتم فکر می کردم هر کدوم از شما رفتین یه گوشه ای نشستین و فیس ، فیس و هق و هق می کنین، گفتم؛ یکی بیاد وسط بشینه قرآن بخونه و بقیه الله ،الله... بگن😊✋
🍃سری دوم جشن پتو با فاصله کمی از صحبت های شیرینم برگزار شد... هوا داشت به روشنی می رفت که نشسته بودیم داشتیم ادامه ی کار روی نقشه ها رو انجام میدادیم که خوابمبرد...
🍃هنوز به ربع ساعتی نگذشته بود که با صدای غرش هواپیماهای دشمن روبه رو شدیم... و تا بیایم از سنگر ببینیم چه اتفاقی افتاده پنج عدد بمب و راکت ناقابل دور بر سوله های مقر خورد زمین...
🍃پدافند هوایی هنوز به طور کامل آرایش نگرفته بود و پدافند های ارتشی که تک و توک در چند نقطه بودند با هواپیما ها درگیر شدند. فایده نداشت ، منطقه کوهستانی بود و هواپیماها از لای کوه ها می آمدند و میزدند و ناپدید می شدند...
🍃تنها جایی که خوب زده شده بود دور و بر مقر ما بود ، بقیه ی جا هایی که مورد اصابت قرار گرفته بود را پس از بمباران رفتیم بررسی کردیم، خارج از مناطق و مقر های نظامی بود و خسارت و تلفاتی نداشت.
🍃وقتی برگشتیم مقر خیلی شلوغ شده بود... پشت مقر که بمباران شده بود چند نفر از سیم بان های مخابراتی در حال کار بودند که بمب باران مجالی بهشون نداده و یکی از اونا دستش قطع شده بود و گذاشته بود کنار برانکارد و می بردن به سمت آمبولانس ، می خندید...
🌸گفتم اصغر چی شده !؟ ... دست قطع شده اش رو گرفت بالا و گفت: آخه، این خلبانِ احمق عراقی پیش خودش نگفت : برگردم چطوری باید سیم بانی کنم و سیم تلفن ها رو بهم گِره بزنم. بقول مشهدی ها چند لحظه بعد بود که بیهوش رفت💖✋
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷