‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸پایگاه شهید بهشتی ۱۰ بریم ارتش ✍پـروردگارا امروزم را چون هر روز با نام تو آغاز میکنم صبحی چنین زیبا از چشمه‌های جان آفرینِ جبروتت، ای تنها معبودم،چشم دلم را بگشا؛ میدانی که میخواهم از نسیم خنک صبحگاهان سبک‌تر باشم.و وصال تو را دریابم. 🍃نمی دونم چه وقت از شب بود که برگشتیم ، اما ،هوا بارانی بود و به شدت هر چه بیشترمی بارید،تیغه برف پاک کن آب روی شیشه را جمع نمیکرد. شوشتری گفت: رشتی می بینی و رانندگی می کنی یا همین‌ طوری الله محمدی گاز میدی و ترمز میزنی😁 🍃خدا روشکر صحیح و سالم رسیدیم پایگاه شهید بهشتی ، یه راست رفتیم سنگر عملیات و خوابیدیم،نزدیکی های نماز صبح، چشم باز کردم دیدم همه روی نقشه چمباتمه زدن و آرام صحبت میکنن... 🍃رفتم وضو گرفتم برگشتم سنگر ، موتور برق رو روشن کردم و برق داخل سنگر رو هم همینطور... اومدم داخل همه چشماشون رو به خاطر روشنی لامپ ۱۰۰ داخل سنگر تنگ کرده بودند. منم گفتم برای سلامتی خودتون صلوات☺️✋ 🍃دوباره همه مشغول کار روی نقشه شدند... گفتم برادرا نماز ؛! گفتم برادرا یکی بیادبایسته جلو تا ببندیمش؛ حال نماز انفرادی خوندن ندارم.☺️یکی گفت:انگار دلت جشن میخواد،برادر مهدیانپور بود اومد جلو ایستاد. 🍃وقتی اونو میدیدم یاد شهید چمران می افتادم، که چطوری باید جلوی خدا ایستاد نماز خوند. قد رعنایی داشت، سینه سپر رو به جلو،چهارشانه و با جذبه ، پیشانی گشاده ،که اثر سجده های طولانی روش معلوم بود. خدا رحمتش کنه پس از جنگ به رحمت خدا رفتند. 🍃با این حال بعد از نماز گفتم حاج آقا حلال فرمایید، منظورم این بود که نماز به جماعت و اولین فرصت خونده بشه ، گفت: نبی ما یه رشتی بیشتر نداریم... گفتم بابا این همه رشتی ... گفت مگه بازم کسی هست... گفتم بله سنگر های بالایی همه رشتی هستن...😊 🍃سنگر های بالا رو به شمال بود و اونم فوری زد زیر خنده ... بلافاصله بعد از نماز و سلامِ زیارت عاشورا رفتند روی نقشه منم رفتم یه گوشه زیارت عاشورا خوندم...قرآن خوندم دیدم خستگی از چهره ی همه میباره. 🍃گفتم برادرا یه چیزی بگم ... یکی گفت بگو :گفتم اگه خسته شدید و میخواین نفس تون حال بیاد دارم قرآن میخونم ، میخواین بلندتر بخونم شما الله‌ الله بگید. همه زدن زیر خنده ...سید حسینی گفت: صبحونه بخوریم و آماده رفتن بشیم... 🍃جای شما خالی صبحونه نون لواش کپ زده داشتیم با پنیر گچی، چای تو لیوان مربا و لیوان پلاستیکی قرمز رنگ جبهه ای و قند سنگی... نوش جان😁 🍃صبحونه خوردیم به اندازه نیاز و تجدید وضو ، رفتم داخل سنگر برادر شوشتری گفت؛ رشتی نیا داخل که باید بریم ارتش ... خب حاجی الان چند ساعت نیست که اومدیم..‌. 🍃گفت بریم باید یه چند روزی اونجا باشیم... به نوریان هم بگو بعدا بیاد ارتش ... رفتم سنگر بالایی وسط زیارت عاشورا نوریان رو پیدا کردم رئیس ستاد بود... گفت نبی کجایی نیستی گفتم با برادر شوشتری بودم... در گوشی گفتم ، برادر شوشتری گفته بیایید قرارگاه ارتش... من هم با ایشون دارم میرم 🍃خداحافظی کردم و رفتم... برادر شوشتری داخل تویوتا استیشن بود... گفت بریم... گفتم حاجی کمی استراحت کنید من هم آروم میرم تا کمی تمدد اعصاب کنید.😊 🍃به هرحال آرام‌ ترین باری که رفتم گیلانغرب همون بار بود، دیگه یاد ندارم به اون آرامی رفته باشم... بیرون شهر بودم که گفتم حاجی بلند شید رسیدیم... گفت : رشتی کجاییم... گفتم بیرون شهر گفت برو همین بیرون شهر کنار آب تا تجدید وضو کنیم بعد... 🍃کناری ایستادیم... تجدید وضو و رفتیم داخل شهر و بعدش هم قرارگاه ... اینبار دیگه از احترام‌نظامی خبری نبود. چون غافلگیر شده بودند. 🍃رفتیم سنگر فرماندهی اونا هم غافلگیر و نگهبان ها و... رفتیم داخل سنگر خودمون و برادر شوشتری چند نامه گفت نوشتم و شماره کردم و رفتم دادم داخل سنگر ستاد ... هنوز خبر نداده بودند که ما اومدیم... 🍃گفت برادر نبی شما مگه نرفته بودید. گفتم بله جناب سرهنگ رفته بودیم تازه برگشتیم... نامه ها رو مطالعه بفرمایید یک ساعت دیگه تشریف بیاورید جلسه داخل اتاق فرماندهی برادر شوشتری منتظر شما هستند. 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷