🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸خاطرات بیادماندنی✨این قسمت 🌸عملیات بدر بخش هفدهم تانکهای دشمن ✍انگار نه انگار باید برگردم قرارگاه هر کجا پیام میدادم با یه بیسیم ، بایستی به موازات خط میرفتم یگان بعدی تا بگم دشمن بازرهی میخواهد تک کنه! 🍃ازفرط خستگی و خواب ،سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم .گاهی سوار بر موتور ودر حال حرکت خوابم میبرد، امابایستی سریعتر به خط مقدم بعدی میرسیدم. 🍃به محل بچه های خودی که رسیدم اوضاع خیلی سخت تر به نظر میرسید. هم شهداتخلیه نشده بودن و هم منطقه تا چشم کار میکردجنازه های دشمن دیده می شد. 🍃چندتاعراقی وسط محوطه نشسته بودن و دستشون رو سرشون بود . به یکی ازبچه بسیجیها گفتم : اینا رو چراتخلیه نکردید عقب؟یعنی چند روزه اینجاهستند؟گفت:اخوی مگه خبر نداری تازه اینجا روگرفتیم؛!گفتم اشتباه میکنی دیروز عصر من از همینجا عبورکردم، گفت درسته؛ شب عراقی ها گرفتن و امروز صبح مادوباره از دستشون درآوردیم. 🍃پیام رو دادم و بچه های اطلاعات عملیات که با دوربین چشمی وضعیت عراقی ها رو رصد میکردن و مدام به من میگفتن؛برگردعقب و از اینجا برو؛ حالا چکار کنیم.؟ میگفتند ؛اگه بیان بچه های ما که اینجا هستند ،هیچ سلاح سنگینی ندارن، اصلا تعدادشون از تعداد گلوله آرپی چی ها هم بیشتره! باید جوری تنظیم کنیم تا هر دو تا سه تا رو با یه آرپی چی بزنیم و می خندیدند. 🍃همون پیام من داشت به واقعیت می پیوست؛ چندین ستون تانک با آرایش منظم و کلاسیک و شاید هم با هدایت و فرماندهی توسط هلی کوپتری که تو منطقه و بالای سر تانک ها چرخ میزد به طرف خط خودی می آمدند و چیزی هم جلو دارشان نبود. 🍃شاید هم دیدبان ها می خواستند تانک ها و خودروهای زرهی دشمن به نقطه ای که قبلا ثبتی گرفته بودند. برسند تا بهتر بتونن از خجالتشون در بیان! 🍃اما باور آنچه در چنین لحظاتی نگارش می شود با آنچه در حال اتفاق بود و برای هر رزمنده ای شاید پیش آمده باشد و یا برای هر شخص دیگری پیش بیآید بسیار سخت و غیر قابل توصیف است. 🍃در آن لحظه،تمام اجزا و مفاصل بدن انسان از صدا ی شنی بیشماری از تانکهای در حال حرکت دشمن و غرش بی حد و اندازه ی گلوله های تانک که به محض شنیدن صدای شلیک در نزدیکی ما به زمین اصابت می کرد و گاهی اوقات منفجر نشده و با زمین برخورد و در جای دوم زمین خوردن منفجر می شد. انسان را برای لحظاتی از خود بی خود و میخ کوب می کرد. 🍃 چندین بار گلوله مستقیم تانک به نفر خورد. لحظات پر اضطرابی پیش رو بود. اما رزمنده های ما در همین کشمکش تانکها و انسانها کارهای خودشان را انجام می دادند و برای تحرکات دشمن با کمترین امکانات نقشه می کشیدن!رفتن به جلو به همراه مین های ضد نفر و ضد تانک ، آرپی چی به سنگر های جلوتر و کمین برای تانکها ی دشمن؛ از چاره جویی و تدبیر فرماندهان دسته و گروهان و... یگانها درخط مقدم بود.افراد دسته، داوطلبانه و شکلی غیر قابل شمارش آن را به اجرا در می آوردند. 🍃یه شناورلندی گراف رسید ونشستم داخلش وگفت ؛مجروح بزنم برگردیم ستاد. مجروح زد و حرکت کردیم . 🍃در یک لحظه چشمم از ستون بیشمار تانکها که در افق دور دست که بیشتر به خطی ممتد شبیه بود ازقایقی که داخلش بودم افتاد. مجروح ها همینطور ازشون خون میرفت. 🍃هیچی وسیله ای نداشتم مجروح ها رو ببندیم. امدادگران در خط با چند تا پد جنگی جراحت رواز روی لباسها بسته بودن و هنوز خونریزی بند نیامده بود و از رزمنده هاهمینطور خون میرفت. 🍃یه تیکه پارچه از لباس مجروح ها با هزارتا ناله پاره میکردم و بعنوان گارو و با یه تیکه میله گرد که داخل قایق افتاده بود. باپیچاندن پارچه جلوی خونریزی دست و پای دو تاشون رو بند آوردم ، سومی لاله ی گوشش رو از دست داده بود و چند تا هم ترکش ریز و درشت خورده بود. 🍃بعد از رسیدگی به مجروح ها تا اومدم به سکانی بگم مواظب باش اینجا محلی هست که با گلوله زمانی محل رو میزنن، گلوله رسید و سکانی مجروح شد وافتاد تو آب هور و ما با قایق محکم خوردیم تو نیزارها و دوباره از پشت قایق افتادم تو آب، شنا کردم ،سکانی روگرفتم ، دستش بالاتر از مچ مثل سر یه قلم درشت خطاطی قطع شده بود. با یه تیکه چوب و پارچه...دستش رو بستم. 🍃بیشتر از این ، کاری تو اون شرایط از من برنمی آمد خودمون رو ، رسوندیم به اولین اورژانس بیمارستانی منطقه و مجروح ها رو تحویل دادیم. چقدر دلم تنگ شده بود برای اورژانس تیپ شهدا و برو بچه هایش! 🍃تا به خودم اومدم چند تا مجروح روبردن گذاشتن تو قایقی که با اون اومده بودم و یکی داد میزد سکانی بیا برو اینجا نمون. تازه فهمیدم شدم سکانی! سوار شدم و برگشتم به طرف ساحل خودی! 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال مجالی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷