🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌸خاطرات بیادماندنی✨این قسمت :
🌸عملیات بدر بخش هیجدهم هنوز که خوابی😳
✍وقتی برگشتم قرارگاه پشت در سوله فرماندهی نشسته خوابم برد ، هنوز چشمام گرم خواب نشده بود که بیدارم کرد و گفت ؛ فعلاکاری نیست! دو ساعت بخواب ؛ بعد بیدارت میکنم.
🍃همون جا ؛ فقط با سر تایید کردم و افتادم چشمم رو بستم تا اینکه یهویی ؛ متوجه شدم باز هم کسی صدام میکنه!گفتم دیگه چی شده ،گفت: پاشو بریم ؛ گفتم : بابا اجازه گرفتم دو ساعت بخوابم؛گفت ؛ سه ساعت و نیم هست خوابی پاشو بریم خیلی کار داریم.
🍃رفتیم اتاق نقشه تا توجیه شویم این بار حاملِ پیامی بودیم که یگانها تا جایی که رو نقشه مشخص شده برگردند عقب و همانجا پا فشاری وپدافند کنند.
🍃دقیقا" نفهمیدم ونمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که چنین دستوری مجددا برای نقطه ای دیگر صادر شده؟ فقط حدس میزدم باز هم خط شکسته ؛!خودم میدونستم که در خط مقدم ؛ اجرایی کردنِ دستوری که ما حاملش بودیم ؛ چقدر سخت هست.
🍃به همرزم خوبم گفتم مصطفی انگار تانکها ی دشمن کار خودشون رو کردن ، فکر کنم اوضاع خیلی سخت تر شده ، وصیت خودتو کردی ، چون بریم فکر کنم دیگه بر نگردیما! گفت؛ این حرفها چیه میزنی ، میخوام بر گردم و کلی کاردارم انجام بدم.😊✋
🍃مصطفی وقتی رفت ، دیگه رفت ؛هنوز هم برنگشته یادش بخیر بچه خوزستان بود و کلی کار بلد و معنوی؛! به وقت نماز وقتی برادر مجید نبود، همه به او اقتدا میکردن؛! نماز شبش هم ترک نمیشد.
🍃رسیدیم پای قایق ؛ سکانی حاضر نبود بره تو آبراهی که ما میگفتیم. اصلا" برای همین کار سکانی کرده بودیمش ؛ پیاده اش کردم و خودمون رفتیم تو قایق و سکان رو دست گرفتم. اما:
🍃 مثلِ اغلب اوقات می بایستی بدجوری سکانی رو توجیه اش میکردم وگرنه باز هم از همون ابتدا کارهای بعدی خودمون گره میخورد. اولین قایقی که رسید فرستادمش بره خط تا کمی با دشمن بعثی دست و پنجه نرم کنه؛ آخه زیاد جای امن توقف کرده بود. نبی خدا از سر تقصیراتت بگذره 😊✋
🍃البته در شرایط عادی حق داشت تو اون ساعت روز حرکت نکنه ؛! چون دیدِ دیدبان عراقی روی آبراهی که ما تردد میکردیم، کامل بود و فقط با زمان بندی میشد ازش عبور کنی . اگه وضعیت و شرایط منطقه عملیاتی عادی بود که اصلا رفتن تو اون ساعت روز ممنوع هم بود. اما حالا...
🍃رفتیم و با سرعت بالایی که برای عبور از تیر توپخانه ی دشمن با زمان بندی داشتیم و با یکی دو بار برخورد با دیواره ها ی آبراه و فرو رفتن تو نیزارها و یکبار هم پرت شدن تو آب هور ، خودمون رو رسوندیم به بچه های خودی و پیاده شدیم.
🍃مقداری که با مصطفی رفتم گفت: نبی نمیشه من با قایق میرم تو هم از خشکی ، جدا شدیم و هر کدوم مسیری رو در پیش گرفتیم تا خودمون رو زودتر برسونیم به فرمانده یگان و محل های تعیین شده توسط قرارگاه رو با پیام دست نوشته شده رو نشون بدیم ...
🍃وقتی رسیدم تک اولِ دشمن با تانک های تی ۷۲ تازه تمام شده بود. چند دستگاه تانک داشتن می سوختن و چند تا از اونا هم تو گل فرو نشسته بودن و خدمه ی تانک هم فرار کرده بودند.
🍃اما شهدا و مجروحین همین طور روی زمین و کنار سیل بند و کنار هور و هر کجا رو که فکرش رو میکردی و نگاه میکردی بودند. شهدا ، جانباز شده ها ، و مجروحین ، عمیق و سطحی همه جا به چشم می خورد. کار انتقال و امداد رسانی هم به کندی انجام می شد.
🍃یکی دو نفرزخمی رو از مهلکه ی تیر های مستقیم کشیدم جان پناه؛ اما فایده نداشت. همون جا هم گلوله خورد و شهید شدند. تصمیم گرفتم دست به کاری که بهم مربوط نیست نزنم و به کار خودم ادامه بدم. اما آخه نمی شد.😔✋
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷