🔸می‌شود آینه‌ها در تکثیر بی‌تعداد خود در حوضی از آن دید که ماهِ کامل در آن می‌رقصد؛ می‌شود شنید از قصه‌هایی که در آن آسمان ستاره‌باران است و هر گوشه‌ای از آن با روشنایِ تک‌ستاره‌ای چون نگاه نافذ کودک عاشقی سوراخ شده است؛ می‌شود بر بال پرنده سوار شد و به سمت خورشید پرواز کرد و در گرمایش سوخت و هرگز نرسید؛ می‌شود ذره‌صف بود که رقص‌کنان شعله در کنام نگاه خسته انداخت و گذر کرد... 🔸می‌شود واژه‌ها را پشت سر هم ردیف کرد و دنبال همه چیز گشت و هیچ چیز پیدا نکرد، اما نمی‌دانم چرا پس از گذشت سال‌ها آن درد جانکاه از یاد نمی‌رود و هر بار که دوره‌اش می‌کنم تازه است! نمی‌دانم این خاکِ سرد که همه را خود عادت می‌دهد و ذهن فراموش‌کار ما چرا نمی‌خواهد یاد بگیرد که این یکی را هم فراموش کن؛ نمی‌دانم چرا پنج‌شنبه‌ها که می‌شود دلم برای ساعت عاشقی می‌تپد تا لحظه نوشتن فرا برسد... 🔸روز‌ها در پی هم گذشته‌اند و حالا فقط یک ساعت از تابستان گرم سال 1403 خورشیدی گذشته است؛ ماه بدر کامل است و اگر به آسمان چشم بدوزید ماه را چون خورشیدی فروزان بر فراز مشرقِ آسمان به تماشا می‌نشینید و من تو را در این ماهِ بلند و کامل به تماشا می‌نشینم و به انتظار روز آخر می‌مانم، به انتظار روز انتقام، به انتظار نبرد بزرگ، به انتظار نبرد مقدس...