جر روانی و شکنجه روحی به تنگ آمده ام ، سوگند میخورم هر چه را تا کنون گفته ام راست بوده و جز آن هیچ چیز دیگری ندارم که بگویم ، من از همان اول به سوگند شما اطمینان داشتم و جز حرف راست ، چیز دیگری بیان نکردم
با سخنان محکم و استوار نیک قدم ، چشمان نادر دوباره سیاهی رفت و کامَش خشک شد و بر پیشانی آفتاب سوخته اش چروک های عمیقی ظاهر شد ، لذا دوباره دستور داد رضاقلی را به حضورش بیاورند ، رضاقلی که دو شب نخوابیده بود و زجر روانی شدیدی را تحمل کرده بود را با چشمانی گود رفته و رنگ رخساری پریده و زرد به حضور پدر آوردند ، قلب پدر و پسر با دیدن یکدیگر ، به تپش در آمد
نادر با دیدن رنگ و روی رضاقلی دلش به درد آمد ، لذا نگاهی ترحم آمیز ، به سراپای رضاقلی انداخت و آرام و شمرده و با نگاههائی مهربانانه و التماس گونه رو به فرزندش کرد و گفت ، پسرم ، نه بعنوان پادشاه مملکت بلکه بعنوان یک پدر ، که اشتباهات جوانش را می بخشد و می پوشاند ، از تو میخواهم به من راست بگوئی و مرا از این افکار پریشان و کمرشکن که دامنگیرم شده نجات داده و بِرَهانی
رضاقلی که از دنیا بریده و دل به مرگ نهاده بود گفت ، سخن گفتن من برای شما سودی ندارد و هر چه بگویم باور نمی کنید ، هر چه زودتر مرا راحت کنید که دیگر تحمل این همه سرشکستگی در میان درباریان را ندارم ، نادر در مخمصه بدی گیر افتاده بود و نمی دانست چه بگوید و چه تصمیمی بگیرد ، لذا دستور داد تا نیک قدم را نزد او و رضاقلی بیاورند تا با مواجهه حضوری و رو در روئی این دو نفر ، حقیقت امر برای همیشه روشن شده و از این دو راهی رنج آلود رهائی یابد
🟣پایان قسمت 59🟣
@NOORI82325 #شکوه_حسینی