مردان خدا پردهٔ پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند همه جا عشق بود و همه جا معرفت، همه جا صدای بلند عاشقانه‌های سفر بود و روحی که بی‌تاب پیوستن به ملکوت‌و فریادی که در رهگذری که بوی خون از آن آمد تا قربانگاه وعده شده‌ و در آن ساعت تلخ و شیرین انگار حضرت جبرئیل به انتظار نشسته بود و اسرافیل باید در صور می‌دمید و زیر درخت انتظار‌ همه جمع بودند... این ساعت‌ها می‌گذرد و فقط مردان خدا در وعده همیشگی خود استوار ایستاده‌اند و ما در تداوم گذر ماه‌ها و سال‌ها فقط باید یادمان بماند که آن مردان که بودند و چه کردند و ما چه هستیم و چه می‌کنیم....