•• . نمی‌توان به تو شرحِ بلای هجران کرد فتاده‌ام به بلایی، که شرح نتوان کرد ز روزگار، مـــرا خود همیـشه دردی بود غــمِ تـو آمـد و آن را هـزار چنـدان کرد بلای هجرتو مشکل بوَد، خوش آن بیدل که مُرد پیشِ تو و کار بر خود آسـان‌کرد خیالِ‌کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟ کدام سنـگدل آن شـــوخ را پشیمان کرد؟ جـراحتِ دل ما بر طـبیب ظاهــر نیست که تیر غمزه‌ی او هـرچه کرد، پنهان کرد نیـافــت لـــذّتِ اربـابِ ذوق، بـی دردے که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد! هلالی از دل مجروح من چه می‌پرسی؟ خرابه‌ای که تو دیدی فــراق ویـران کرد . •••