قسمت 1⃣ بهار:سلام😍 بابا محمد:سلام بهارخانم مامان عطیه:سلام دخترم،بیا صبحانه بخور دیرت نشه چشم مامان نشستم صبحانه مو خوردم که صدای داداش رسول اومد رسول:بابا بریم دیر میشه ها! بابا:اومدم رسول جان بابا:بهار میخوای برسونیمت؟ وای بابا اگه بشه که چی میشه😁 بابا:بیا بریم سلام داداش رسول خودم رسول:سلام آبجی خانم مزه نریز😜 بابا و رسول باهم همکار بودن میخواستن برن سرکار منم قرار بود تا دانشگاه برسونن با مامان خداحافظی کردمو رفتم سوار ماشین شدم بابا و رسول منو رسوندن دانشگاه وخودشون رفتن سرکار وارد دانشگاه شدم سریع رفتم سر کلاس امروز با استاد طاهری کلاس داشتم خیلی سختگیره روی حضور و غیاب رفتم سرکلاس ۵ دقیقه ای زود رسیدم کلاس تموم شده بود و من داشتم تند تند نکات رو مینوشتم اصلا متوجه نشدم کی استاد خسته نباشید گفت با احساس کردن دستی روی شونم برگشتم ... دست کی بود😂🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂