چندساعتی گذشت توی خیابون صدای یه خانم به گوشم رسید فکر کردم اشتباه شنیدم بازصداش بلندتر شد نفس،،،،نفس برگشتم و مادرمو دیدم بغضم شکست ومحکم بغلش کردم چادرشو محکم گرفتم... اخ که چقد خوشحال بودم مثل یه اسیرکه ازادشده باشه... یا یه پرنده که قفسشو باز کردن... اقا رو ب مادرم کرد خانم جان چندساعته داریم دنبال ادرس میگردیم خودم اینجا غریب ام به خودم قول دادم سالم برسونمش دستتون که خداروشکر شما پیداش کردید اینم امانتتون تحویل شما مادرم تشکر کرد وبرگشتیم یهو یادم افتاد،،، اخ اسمشو نپرسیدم،،، یا حتی قیافشودرست ندیدم... واین شد بزرگترین حسرت من ... کاش میدونست هنوز بعد سیزده سال به یادشم، *به یاد معرفتش مردونگیش و ....غیرتش.....* *اهای غریبه نمیدونم الان کجایی یا حتی اسمت کیه ولی بدون خیلی مردی خیلی،،،،،* زینب-عباسی(نفس) @Najvanafass(✨نجوا✨)