یکی از گردان ها تو محاصره عراقی ها گیر افتاده بود هر کاری کردیم نتوانستیم محاصره را بشکنیم... آتش عراقی ها بسيار سنگین بود و امکان رساندن کمک نبود،نه راه پس بود و نه راه پیش... مصطفی همه تلاشش را کرد که نیروها را از محاصره خارج کند اما نشد که نشد دیگر از فرماندهان کاری ساخته نبود... یه وقت دیدم مصطفی به نماز ایستاده،نماز شب های باحالی میخواند بعد از نمازش یه تنه به طرف نیروهای محاصره شده رفت و مدتی بعد دیدیم مصطفی با همه نیروها برگشت و کلی نیروی عراقی را هم اسیر کرده بود... بعدا هر چه از او پرسیدیم چی شد میگفت اثر نماز شب بود،من کاره ای نبودم...