نسیم زندگی 4
🌷🌷قسمت دوم 🌷🌷 #اسم تومصطفاست هوا نمور است اما این گل آفتاب باسماجت میان دوخط ابرویت جاخوش کرده می
🌷🌷قسمت سوم🌷🌷 تومصطفاست باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند. آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی ام بخیه خورد. چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه های اولش بودیم و عزیز دردانه. مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا و صمیمیت. شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم. دست هایم را حلقه می کردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می شد. از لانه مرغ ها تخم مرغ برمی داشت،آب پز می کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، لقمه پیچ می کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز، در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم می گذاشت و راهی ام می کرد. ظهر که زنگ می خورد می آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می گرفت و به قهوه خانه پدر بزرگ می برد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدر بزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت. بعد که می خواستم بروم کلاس اول دبستان, مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصا عروسکم، خانم گلی را، تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه ام در خیابان دام پزشکی بود. ما مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی، صدای دریا را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی. چهار سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده می رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابا بزرگ را راهی کند. بابا بزرگ می آمد، یکی دو شب می ماند، بعد من و سجاد را برمی داشت و با خودش می برد شمال. ادامه دارد... 🌹🇮🇷@Nasimzendgi4