🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت28 رفتم توی اتاقم ،شماره زهرا رو گرفتم - الو زهرا زهرا: ( انگار خواب بود،ساعت و نگاه کردم ،هفت صبح بود ) چیه ؟ - خوابی تو هنوز؟ لنگ ظهره هااا زهرا: طرف شما ساعتا کشیده جلووو؟دیونه این موقع زنگ زدنه؟ - عع پاشو یه خبر دارم برات زهرا: چیه ،بگو - امشب قراره خاستگار بیاد برام زهرا: برو بابا مسخره، تو و خاستگار - مگه من چمه؟ زهرا: چت نیست! تا الان یه نفرو راه ندادی بیاد تو خونه ،مگه اینکه عاشق شده باشی - حالا اگه گفتی کیه؟ زهرا: پسر شجاع - دیونهه ،نوچ ،آقای زمانی (یه جیغی کشید که گوشیمو از گوشم فاصله دادم) زهرا: وایی شوخی نکن،بگو جون زهرا شوخی نمیکنی ؟ -امشب بیای میفهمی شوخی نیست زهرا: حالا چی بپوشم من - دیونه ،حالا بگیر بخواب زهرا: وااایی نرگس عاشقتم به کمک مامان خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی و روی میز گذاشتم نزدیکای غروب بود که آقا جواد و زهرا اومدن منم رفتم توی اتاقم ،لباسمو عوض کردم و چادر رنگی سرم کردم رفتم پیششون ( زهرا اومد سمتم و صورتمو بوسید): وااایی عزیزززم ،چه خوشگل شدی تو - خوشگل بودم تو نمیدیدی زهرا: اره فقط آقای زمانی ،با اون سر به زیریش خوشگلیتو دید عاشقت شد ( زدم به بازوش): زشته دختر بابام اومد خونه و همه منتظر شدیم ساعت نزدیکای ۹ بود نیومدن ،استرس گرفتم زهرا اومد کنارم : غصه نخور عزیزم میان ،حتمن تو ترافیک موندن ( همین لحظه صدای زنگ در اومد ) اقا جواد رفت درو باز کرد صدای اقای زمانی و میشنیدم ،یه کم آروم شدم بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه زهرا: وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره - چند نفرن؟ زهرا: سه نفر ،من میرم تو باز بعدن بل چایی بیا ( دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم ) بابا: نرگس جان بابا چایی بیار یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم وارد پذیرایی شدم ، سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم زهرا راست میگفت ،اقای زمانی با مادرو پدرش خیلی فرق داشت مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد ،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد ،انگار اومده بود خونه بخره یه دفعه پدر اقای زمانی گفت: خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن بابا: من حرفی ندارم مادر اقای زمانی: ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم بابا: باشه مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم ،خیلی خشک و بی روح رفتم کنار بابا نشستم: بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه بابا: نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم - اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین بابا: الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما بعد خوندن نماز صبح خوابم برد با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸