🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی نویسنده: میم بانو
قسمت سی و چهارم
مضطرب نگاهم میکند
_ببخشید نورا من نمیتونم ازت پذیرایی کنم دیرم شده باید برم . شایان هم تو خونست . پسر آرومیه اذیتت نمیکنه تا ۳ ساعت دیگه بر میگردم . خیالت راحت تا من برگردم کسی از عضای خانواده نمیاد خونه . من برات میوه و تنقلات روی میز چیندم . غذای شایان هم توی طبقه ی اول یخچاله اگه گشنش شد بهش بده .
+باش حتما
بعد از چند توصیه ی دیگر خداحافظی میکند و میرود . آدام وارد خانه میشوم . پسر بچه ای با موهای خرمایی پشت به من نشسته است . میروم و رو به رویش مینشینم . چشم های گرد و قهوه رنگ و پوستی روشن دارد . چهره اش با نمک و ناز است . بلیز شلوارک نارنجی رنگی اندام کوچک و لاغرش را در بر گرفته است . آهسته گونه اش را نوازش میکنم
+سلام شایان کوچولو . خوبی خشگلم ؟
سر بلند میکند . چشم های کوچکش اجزای صورتم را میکاود
_سلام شما خاله نورا هستید ؟
+آره عزیزم کی اینو بهت گفته ؟
_خاله سوگلم
دوباره سرش را پایین میاندازد و مشغول بازی با ماشین قرمزش میشود . چقدر پسر مودبی هست . با اینکه سن کمی دهرد ولی غریبی نمیکند . بعد از کمی صحبت بلاخره با من دوست میشود . با ذوق و شادی نام ماشین هایش را میگوید و به من ماشین بازی یاد میدهد . بعد از چند ساعت بازی بلاخره خسته میشود و روی مبل مینشیند .
چشم هایش را میمالد.
_خاله خوابم میاد . میخوام بخوابم
+بزار به خاله سوگل زنگ بزنم ببینم کجا بخوابونمت .
سریع شماره ی سوگل را میگیرم . بعد از چند بوق جواب میدهد
_سلام نورا خوبی ؟
+ممنون تو خوبی ؟
صدایش رنگ اضطراب به خود میگیرد
_چی شده اتفاقی برای شایان افتاده که زنگ زدی ؟
خنده ی ریزی میکنم
+نه بابا از من و تو هم سالم تره . فقط خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟
_ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . منم تا یک ساعت و نیم دیگه میام .
🌿🌸🌿
《در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم》
فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸