🌸🌸🌸🌸🌸 رمان لبخند بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت سی هشتم گوش هایم را تیز میکنم . قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود . با دیدن سجاد نفسم بند می آید . بدنم بی حس شده است . سجاد مشغول صحبت با تلفن است و متوجه من نشده است . کیفش را روی تخت میگزارد . تلفن را بین شانه و صورتش نگه میدارد و خطاب به شخص پشت تلفن میگوید _آره سید جان متوجه ام . بعد شروع به باز کردن دکمه های سر آستینش میکند . دستش را به سمت یقه اش میبرد و دکمه اول را باز میکند و بعد دکمه ی دوم را . مشغول یاز کردن دکمه سوم است که سر بلند میکند و من را میبیند . ناخودآگاه میترسد و یک قدم به عقب میرود . تلفن از روس شانه اش سر میخورد و به زمین می افتد . سجاد بهت زده به من خیره میشود . شخص پشت تلفن صدایش به صورت نامفهوم می آید . سجاد سریع به خودش می آید و نگاهش را از من میدزدد . تلفن را از روی زمین بر میدارد _الو سید . من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم . و بدون اینکه منتظر پاسخ شخص پشت تلفن باشد آن را قطع میکند و روی تخت می اندازد . سجاد نگاهش به دفتر در دستم می افتد . با دیدن دفتر در دست من به وضوح رنگش میپرد . از خجالت دلم میخواهد زمین دهن باز کند و من را ببلعد . با خجالت سرم را پایین می اندازم . هول شده ام و نمیدانم چه بگویم . نا خواسته میگویم +سلام سجاد با لحنی پر از بهت و تعجب جواب میدهد _سلام آب دهانش را با صدا قورت میدهد و کلافه دستی بین موهایش میکشد . ابرو هایش را در هم میکشد و چند قدم به سمت جلو می آید . با من و من میگویم +من نمیخواستم ....... من ........ یعنی.......آخه سوگل گفت تا وقتی برگرده کسی نمیاد خونه از جواب بچگانه ام خودم تعجب میکنم . سجاد اخم هایش را باز میکند و با تعجب ابرو بالا می اندازد _چون کسی نمیاد خونه دلیل میشه شما بیاید تو اتاق من و بی اجازه برید سر وسایل شخصی من ؟ با حرف سجاد بیشتر خجالت میکشم و گونه هایم سرخ و داغ میشوند . فکر نمیکردم سجاد انقدر ناراحت و عصبانی بشود . انگار دیدن آن دفتر در دست من بیشتر ناراحت و عصبی اش کرده است . 🌿🌸🌿 مثل یک معجزه ای علت ایمان منی همه هان و بله هستند شما جان 🌸🌸🌸🌸🌸