🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_چهارم
_بگو من خودم بهش میگم
به زور لبم را به لبخند میکشم
+نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم
اخم هایش را باز میکند
_بهش بگم تو کی هستی ؟
میدانم اگر اسمم را بگویم نمی آید پس به ناچار میگویم
+منو به اسم نمیشناسه به چهره میشناسه
_صبر کن الان بهش میگم بیاد
چشم غره ای حواله ام میکند و وارد خانه میشود .
نفستم را با شدت فوت میکنم
+به خیر گذشت
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر نیشود استرس میگیرم .
نازنین همانطور که به زمین گاه میکند در را کمی باز تر میکند
_بله با من کاری.......
با بلند کردن سرش و دیدن من بهت زده و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده به من نگاه میکند .
به وضوح رنگش میپرد و ترس و استرس در چشم هایش لانه میکنند .
سریع در را هل میدهد که ببندد اما قبل از بسته شدن در پایم را میان میان در میگزارم .
با تمام توان در را هل میدهد
_پاتو بردار
با آرامش میگویم
+میخوام باهات حرف بزنم
_ولی من نمیخوام
من هم متقابلا در را هل میدهم
+از چی میترسی ؟ من اگه میخواستم اذیتت کنم یا انتقام بگیرم پلیس با خودم میاوردم اینجا یا حداقل کسی رو همراه خودم میاوردم
تن صدایش را بالا میبرد
_از اینجا برو ما تو این محله آبرو داریم
مثل اینکه نمیشود با او با زبان خوش حرف زد
+ببین من کاریت ندارم فقط چند تا سوال دارم . نمیدونم شهروز چقدر بهت گفته اما من یه برادر دارم که در به در داره دنبال تو میگرده ولی من آدرس اینجا رو بهش ندادم اگه به سوالام جواب بدی برادرمو منصرف میکنم وگرنه همین الان زنگ میزنم میگم با پلیس بیاد اینجا اونوقتِ که آبروت
با آوردن اسم پلیس انگار ترسید ، دیگر در را هل نمیدهد .
حدس میزدم از حرفم بترسد ؛ البته واقعا قصد انجامش را ندارم فقط در حد تحدید است تا به سوال هایم جواب بدهد
_از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی .
+من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم .
🌿🌸🌿
《عشق هستی زا و روح افرا بُوَد
هر چه فرمان میدهد زیبا بُوَد》
فریدون مشیری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸