🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_دوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
فردای آن روز تا جایی که نازنین به من اجازه داده بود ماجرا را برای شهریار تعریف کردم ؛ البته با حذف شهروز و قرار دادن شخصیت خیالی به نام فرهاد به جای او .
فرهادی که از ایران رفته و هیچکس از محل زندگی او خبر ندارد !
بهتر است کسی چیزی راجب کار های شهروز نداند ، حد اقل فعلا !
شهریار با کمی بد خلقی بلاخره از پیگیری ماجرای نازنین منصرف شد .
من و شهریار بعد از ۲ روز حرف زدن با پدر و مادرم بلاخره آن ها را هم منصرف کردیم .
راضی کردن مادرم کار سختی نبود اما پدرم خیلی سخت حاضر شد کوتاه بیاید ، البته کوتاه آمدن همراه با دلخوری ای ظاهری .
پدرم در آخر گفت که اگر دوباره فرهاد خیالی یا نازنین کاری بکنند به هیچ وجه حاضر نیست کوتاه بیاید .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دیروز عمو محسن و خانواده اش از خارج برگشتند و شهریار بعد از یک هفته از پیش ما رفت .
آنقدر از رفتنش ناراحت و گرفته شدم که انگار دیگر قرار نیست اورا ببینم .
با صدای سوگل نا خواسته از افکارم بیرون میایم
_با تو ام نورا !
نگاهش میکنم و بی حوصله میگویم
+بله ؟
نفسش را با حرص بیرون میدهد
_۲ ساعت دارم باهات حرف میزنم
+ببخشید حواسم نبود دوباره بگو
کنجکاو نگاهم میکند
_میخوای برای تولد شهریار چیکار کنی ؟ چند وقت میش بهم گفتی با مامانت صحبت کردی یه فکرایی تو سرت داری .
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+تولد شهریار ؟
_آره دیگه دوهفته دیگه ۱۱ مهر
سریع می ایستم و محکم روی پیشانی ام میکوبم
+وای کلاً یادم رفته بود .
از یه ماهه پیش داشتم براش برنامه ریزی میکردم ، کلی برنامه ریخته بودم ولی روزی که رفتم براش کادو بخرم.......
تازه به یاد میاورم که نازنیم از ماجرای نازنین با خبر نیست
سوگل پرسشگرانه نگاهم میکند
_ خب چی شد ؟
لبم را با زبان تر میکنم
+کادوی خوب پیدا نکردم ، میخواستم ساعت بخرم اما مدلاشون خوشگل نبودن ، دیگه از اون روز به بعد یادم رفت .
عیب نداره یه هفته مونده به تولدش کار کم کم وسایلو آماده میکنم .
کمی جا به جا میشود و نگاهش را از من میگیرد
_ نمیشه
+چرا نمیشه ؟
_۳ روز دیگه دانشگاه ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کار هارو انجام بدی
بی خیال روی تخت دراز میکشم
+اولاش کلاسا تَقُ لَقِ
_آره راس میگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸