🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_پنجم
احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود .
سرم را بیش از قبل خم میکنم و زیر چشمی نگاهش میکنم ؛ سعی میکنم ظاهرم راحفظ کنم
+سلام ، الحمد لله شما خوبین ؟
سجاد نگاهش را از من میدزدد انگار او هم تمایلی به نگاه کردن من ندارد .
این کارش حس عجیبی را به من منتقل میکند ، حسی گنگ .
_خیلی ممنون شکر خدا
+بفرمایید بشینید
بی اختیار در فکر فرو میروم .
چرا تابحال به نگاه های سجاد دقت نکرده بودم ؟
همیشه همینطور بود ؟
با همه ی نامحرم ها همینطور است ؟
یا فقط با من اینطور رفتار میکند ؟
سدگل دستی به شانه ام میکشد
_کجایی تو دختر ؟ بیا بریم
سر بلند میکنم ، تازه متوجه جای خالی سجاد میشوم .
سعی میکنم جلوی نازنین وا ندهم .
حرف هایش را نشنیده میگیرم ، جدی ولی با لحن محبت آمیزی میگویم
+بریم بشینیم
و بدون اینکه منتظر سوگل باشم به سمت مبل ۲ نفره ای میروم و روی آن مینشینم .
بعد از گذشت ۲۰ دقیقه بلاخره خانواده عمو محسن هم میرسند .
با اکراه بلند میشوم و برای استقبال از آنها جلوی در می ایستم .
بعد از ورود همه و سلام و احوالپرسی برای ندیدن شهروز به آشپزخانه میروم و بعد از چیدن میوه ها دوباره کنار سوگل مینشینم .
به محض نشستنم متوجع نگاه های تمسخر آمیز شهروز که بین شهریار و سوگل میچرخد میشوم .
بعد از چند دقیقه پوزخند صدا داری میزند
_چی شده یه هو همه مسلمون شدن ؟
یهاره تیز شهروز را نگاه میکند . اخم غلیظی میکند و با تحکم نام شهروز را میخواند تا به او هشدار بدهد که سکوت کند .
اما شهروز کوتاه نمیاید ، نگاه معنادارش را در جمع میگرداند
_نه آخه اگه خبریه به ما هم بگید از قافله عقب نمونیم .
سوگل قرمز میشود و سر به زیر می اندازد ؛ اما شهریار بر عکس او با آرامش پرتقالی را از طرف میوه اش بیرون میکشد و همانطور که آن را پوست میکند خطاب به شهروز میگوید
_والا من که خبرارو بهت میدم ، خودت میخوای از قافله عقب بمونی
نگاه تحسین آمیزی به شهریار میکنم .
تعقیرات در او کم کم دارند خودشان را نشان میدهند .
شهروز دهان باز میکند تا چیزی بگوید اما بهاره پیش دستی میکند
_بسه ؛ تو مهمونی جای این حرفا نیست .
شهروز با آرامش به صندلی تکیه میدهد و شهریار به کارش ادامه میدهد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸