🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_نوزدهم بخش اول چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد . عمو محمود ادامه میدهد _پس فعلا قرار بر ۱۴ تا سکه و طبق رسوم قران و شاخه نبات . بازم اگه خواستید اضافه کنید تا قبل عقد تعیین کنید . فکری به ذهنم میرسد . سریع میگویم +عمو میشه یه چیز دیگه هم اضافه کنم ؟ با لبخند سر تکان میدهد +میخوام ۱۰۰ تا ساخه گل رز هم اضافه کنم . نگاهم را بین پدرم و مادرم میگردانم مادرم با لبخند و پدرم با تکان دادن سر تاییدش را اعلام میکند . خاله شیرین با محبت میگوید _چرا نمیشه عزیزم ؟ هر چی دوست داری اضافه کن . سجاد سر بلند میکند و نیم نگاهی به من می ندازد . لبخند پهنی میزند و چشم میدزذ . لبخندی از سر شادی میزنم و از خاله شیرین تشکر میکنم . عمو محمود تسبیح فیروزه اش را دور دستش میپیچد . _به نظر من یه عقد کوتاه یک ماهه ای خونده بشه تا بیشتر باهم آشنا بشن و صحبت کنن . پدرم لبخندی از سر رضایت میزند +بله منم موافقم . مادرم و خاله شیرین هم تایید میکنند . عمو محمود میگوید _فقط مهریه این عقد کوتاه چقدر باشه ؟ پدر ابرو بالا می اندازد +مهریه نمیخواد _نه نمیشه که یه نیم سکه خوبه ؟ سجاد کمی خودش را جلو میکشد و سریع میگوید +یه نیم سکه و ۱۰ شاخه گل رز . لطفا دیگه نه نیارید شهریار با خنده میگوید _فضا داره احساسی میشه . با حرف شهریار همه میخندد . بخاطر حرف سجاد مهریه را قبول میکنیم . سجاد دوباره سر بلند میکند و من را نگاه میکند . نگاهش پر از حرف است . انگار میخواهد چیزی را با زبان بگوید اما نمیتواند . نگاهش را از من میگیرد و چادرم میدوزد . با شادی نگاهم را دور تا دور جمع میچرخانم . فکرش را هم نمیکردم روزی که در آرزوهایم تصور میکردم به واقعیت تبدیل شده است . میترسم ، میترسم همه چیز خواب باشد و از این خواب شیرین بیدار شوم . دلم میخواهد اگر خواب است در این خواب بمیرم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نفس عمیقی میکشم و به خیابان چشم میدوزم . دل در دلم نیست که سجاد را ببینم . دیروز به خواست بزرگتر ها صیغه محرمیت یک ماهه ای بین ما خوانده شد و امروز قرار است من و سجاد برای آشنایی بیشتر بیرون کشت و گذاری داشته باشیم . با صدای بوق ماشین سر بلند میکنم . با دیدن ماشین عمو محمود ذوق میکنم . سجاد پشت فرمان نشسته ، برایم دست تکان میدهد و با محبت لبخند میزند . به خاطر هیجان زیاد دست هایم یخ کرده اند . دست های یخ کرده ام را روی گونه های داغم میکشم و با قدم هایی آهسته با ماشین نزدیک میشوم . سجاد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند . تشکر میکنم و مینشینم . هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست . باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸