ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۷ دلش میخواست حورا به او اطمینان بدهد
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۸ _مگه چشه داداش؟ _چش نیست گوشه. خجالت بکش از حورا یاد بگیر. از تو کوچیکتره اما حجابی داره که بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه کنه. چادر سرش میکنه جوری که هیچکس زیبایی‌هاشو نبینه...اونوقت تو؟؟ _من به اون دختره کار ندارم..دلیل نداره مثل اون امل باشم که.... من عقاید خودمو دارم. خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد. _متاسفم که به حیا و حجاب اون دختر میگی امل بازی. سمت در ورودی رفت که با حرف خواهرش متوقف شد. _چیه طرفدارش شدی؟ حالا اون دختر شده معصوم و بی‌گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه...میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده. مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد. _چیه ساکت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟ سکوتم که علامت رضاست..حورا هم میدونه دلباختشی؟ مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت: _این فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدی بعد بیا تو کار بزرگترا دخالت کن. با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محکم به هم کوبید.. حورا با صدای کوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید..پرده‌ی اتاق کوچکش را کنار زد. مونا را دید که مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود..حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟ شانه بالا انداخت و با خود گفت: به من چه؟ دوباره نشست سر درس هایش و برای امتحان فردا حسابی آماده شد.. میدانست امشب هم نمیتواند بیرون برود برای شام. نمیخواست با دایی‌اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.هنوز نمیدانست چه کند و چه کاری به صلاح اوست! سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس‌هایش شده بود. آنقدر که پیشنهاد دایی‌اش را فراموش کند. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝