🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی
#حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۸
_مگه چشه داداش؟
_چش نیست گوشه. خجالت بکش از حورا یاد بگیر. از تو کوچیکتره اما حجابی داره که بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه کنه. چادر سرش میکنه جوری که هیچکس زیباییهاشو نبینه...اونوقت تو؟؟
_من به اون دختره کار ندارم..دلیل نداره مثل اون امل باشم که.... من عقاید خودمو دارم.
خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.
_متاسفم که به حیا و حجاب اون دختر میگی امل بازی.
سمت در ورودی رفت که با حرف خواهرش متوقف شد.
_چیه طرفدارش شدی؟ حالا اون دختر شده معصوم و بیگناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه...میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.
مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد.
_چیه ساکت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟
سکوتم که علامت رضاست..حورا هم میدونه دلباختشی؟
مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:
_این فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدی بعد بیا تو کار بزرگترا دخالت کن.
با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محکم به هم کوبید..
حورا با صدای کوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید..پردهی اتاق کوچکش را کنار زد. مونا را دید که مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود..حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟
شانه بالا انداخت و با خود گفت:
به من چه؟
دوباره نشست سر درس هایش و برای امتحان فردا حسابی آماده شد..
میدانست امشب هم نمیتواند بیرون برود برای شام. نمیخواست با داییاش روبرو شود و از او جواب بخواهند.هنوز نمیدانست چه کند و چه کاری به صلاح اوست! سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درسهایش شده بود. آنقدر که پیشنهاد داییاش را فراموش کند.
👈
#ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝