۴ علی بهم گفت زوده و من هنوز بچه نمیخوام تازه اول زندگیمونه میخوام خوش بگذرونیم بریم مسافرت با بچه نمیشه باید سقطش کنیم خودمم موافق حرفهای علی بودم بچه مزاحم زندگیمون بود با علی رفتیم ی جا که غیرفانونی بود و به شدت کثیف بچه رو سقط کردیم خونریزی زیادی کردم برای جلووگیری از خونریزی ی کارایی کردن و برگشتیم خونه روزای سختی بود درد زیادی داشتم اما از درون راضی بودم چون فکر میکردم که کاریو انجام دادم که مطابق میل علی هست از طرفی هم عذاب وجدان اینکه شدم قاتل بخشی از وجودم که بچه م بود داشت منو میکشت چند روز گذشت تازه چشم هام باز شد دیدم‌ که بدن من بخاطر اون سقط اسیب دید و من درد کشیدم هم روحی هم جسمی، تازه فهمیدم که بچه م رو کشتم و چه اشتباهی کردم تازه متوجه حماقتم شدم‌ اما‌ علی انگار منم براش مهم نبودم چون خیلی نسبت بهم بی تفاوت بود یکی دوبار که اعتراض کردم طلبکار بود که تو حق نداشتی حامله بشی و بعدن خودت خواستی بکشیش به من ربطی نداره این حرفها به مرور تبدیل شد به سرکوفت