هرچقدر بیشتر بهش محبت میکردم اون بیشتر باهام بد میشد یروز سعید گفت میخوام دوباره زن بگیرم اونروز خیلی گریه کردم ولی با پررویی گفت قیافت به دلم نمیشینه... دوباره پرسیدم پس چرا باهام ازدواج کردی و من رو وابسته خودت کردی حتی جوابمم نداد و از خونه رفت...و دیگه ازش خبری نشد... یه روز پیغام فرستاد و گفت مخارج بچه‌ها و خودتو میدم ولی نذار خونوادم بفهمن زن دوم گرفتم... اوضاع مالی خوبی داشت برای همین براحتی از پس مخارج دوتا زندگی بر میومد...و چون با خونواده خودش قهر بود کسی سراغمون رو نمیگرفت... من که دیگه بود و‌نبودش برام‌ مهم نبو.... ولی دلم بحال بچه‌هام میسوخت که بخاطر من از نعمت پدر بی بهره شده بودند... ادامه دارد کپی حرام