بعد از ازدواجم با ایرج از اون شهر رفتم همون اول فهمیدم آدم بیمسئولیت و تنبلیه ولی فکر میکردم عشق و علاقهش نسبت بهم معجزه میکنه و ادم حسابی میشه اما با اولین دعوای دونفرمون سه شب من رو تو خونه تنها گذاشت و رفت
مادرش میگفت درست میشه صبر کن... چندسال گذشت تا اینکه وضعیت ایرج حسابی خرابتر شده بود و حتی چندبار بخاطر دله دزدی افتاد تو زندان ... کارم شده بود ناله و نفرین و دشنام دادن به شوهرم و مادرش... یسال گذشت و هرروز اوضاع شوهرم بدتر از قبل میشد تا اینکه یه روز جنازهش رو از قبرستون شهرمون که پاتوق معتادا بود پیدا کردند..
تاره اون روز اول بدبختی من بود
ادامه دارد
کپی حرام