مامان یه شبم بدون فکر تو نمیخوابید اما جرات اوردن اسمت رو نداشت...
چرا با زندگی خودت و ماها این کارو کردی؟
جوابی نداشتم که بدم.
دست بچههارو گرفت و گفت پاشو دنبام بیا
مارو برد دم خونه پدرم پیاده نشدم گفتم هم روم نمیشه و هم اونا راهم نمیدن
گفت من بچههارو میبرم تو نمیخوای نیا...
بچههام انگار محبت دایی بدلشون نشسته بود پشت سرش پیاده شدند...
نیمساعت توی ماشین بودم و بی صدا گریه میکردم نمیدونستم چکار کنم هم روی رفتن توی اون خونه رو نداشتم و هم میترسیدم اگه برم بیرونم کنن...
که دیدم یکی داره از لای در خونه نگاهم میکنه...
بابام بود چقدر پیر و شکسته شده...
ادامه دارد
کپی حرام