با راهنمایی یکی از پرستارها به پزشکی قانونی هم رفتم و ازشوهرم شکایت
کردم بعد از چهلم بابا پرونده رو پیگیری کردم...تا اینکه دوباره یحیی اومد سراغم تا راضیم کنه برگردم بهش گفتم تو قاتل بابامی ... بخاطر بابامم که شده از شکایت کوتاه نمیام یهو زد زیر گریه وگفت من گول دختر همسایه که تو سوپری سرکوچه کار میکنه رو خوردم... اون هرروز بهم زنگ میزد و امار تورو بهم میداد امروز رفته بودم مغازهش اونم با تلفن مشغول صحبت بود و چون متوجه حضور من نشده بود میتونستم حرفاش رو بشنوم
شنیدم که پست تلفن به یکی میگفت تا یحیی زنش رو طلاق نده ولش نمیکنم... اونقدر تهمت میزنم به زنش که یا اون رو بکشه یا طلاقش بده...
بعدها فهمیدم ستاره سر یه کینهی قدیمی با گفتن داستانهای دروغین در مورد من تونسته آتش دشمنی شوهرم رو بر علیه خودم شعله ور کنه...
بعد از مدتی از یحیی جدا شدم حرمتهای بین ما از بین رفته بود اون بخاطر حرف یه دختر غریبه هزاران تهمت رو درمورد من باور کرده بود و از همه مهمتر باعث فوت بابام شد...
درسته به تنهایی زندگی کردن سخته اما زندگی کنار مردی بددل و عصبی و زودباور ار اون هم سختتره
پایان
کپی حرام