۴ مادر پدرم از احساس محسن به من خبر داشت انگار به محسن یه قول‌هایی هم داده بود به بابام گفت بره خونشون تاکید داشت که بابام تنهایی بره اونجا بابا به حرف مادربزرگم عمل کرد و رفت تا سه ساعت بعد بابام وقتی که اومد حالش خیلی خوب بود مامانم پرسید چی شده که شروع کرد به تعریف کردن و گفت مادرم ازم خواست برم اونجا وقتی که رفتم دیدم داداشم هم اونجا نشسته و خیلی تو فکره پرسیدم چی شده که هیچی نگفته و مامانم شروع کرد به تعریف کردن بهم گفت باباتون قبل از مرگش برای من اذیت کرد که اگر بچه‌ها سر ارث و میراث خواستن ببرن به هم بهشون بگو باید وقفش کنن و من ازشون راضی نیستم تنها در صورتی می‌تونن تقسیم کنند که مساوی باشه وگرنه من راضی نیستم تازه دلیل اینکه برادرم انقدر تو فکر کنه فهمیدم گفتم گفتم ما که هنوز تقسیم نکردیم دو تا زنده‌ای کسی حرفی از ارث و میراث نمی‌زنه مادر من این چه حرفیه هرچی که هست مال تو